مفهوم زندگی (2005) (The Meaning of Life)

عنوان: مفهوم زندگی
عنوان انگلیسی: The Meaning of Life
تاریخ و مکان اولین نمایش: 21 ژانویه 2005 جشنواره ساندنس
کارگردان: Don Hertzfeldt 
نویسنده: Don Hertzfeldt 
موسیقی: چایکوفسکی
زمان فیلم: 12:25 دقیقه
تکنیک: سل انیمیشن
کشور: آمریکا
زبان: انگلیسی
کالر: رنگی
صدا: دالبی دیجیتال
استودیوی سازنده: Bitter Films

 آیا زندگی هدف و معنای خاصی دارد؟ یا یک پروسه تصادفی و بی هدف است که هیچ معنای مطلقی ندارد؟ جایگاه انسان در این میان کجاست؟ اینها پرسشهای کلاسیکی هستند که هرتزفلد با شاهکار 12 دقیقه ایش به آنها می پردازد:

دون هرتزفلد، فکری بزرگ در دنیایی مینیمالیستی:
دون هرتزفلد را می توان مستقلترین فیلمساز در عرصه انیمیشن دانست و به این خاطر او را تحسین کرد. او به تنهایی پشت میز انیمیشنش می نشیند، فیلمنامه اش را می نویسد، هزاران طرح می کشد، از آنها عکسبرداری و فیلمبرداری می کند، خودش با ارگش آهنگ فیلم را می زند (او آهنگساز بعضی از فیلمهایش بوده است) و یا سری به آرشیو موسیقی کلاسیکش می زند و برای فیلمش موسیقی متن انتخاب می کند، فیلمش را تدوین می کند و سپس DVD آن را دستش گرفته و در جشنواره ها آن را می فروشد!! این همه کاره بودن او در ساخت فیلمهایش چارلی چاپلین بزرگ را به یاد می آورد. او از کار برای دنیای تبلیغات متنفر است و آن را در تضاد با هدف هنرش می داند. رویای دیوید لینچ بودن را در سر می پروراند و اکنون معروف به دیوید لینچ دنیای انیمیشن است و جای تعجبی هم نیست که این دو با هم دوستند و طرفدار همدیگر هستند؛ لینچ که خود کارش را با انیمیشن آغاز کرد.

 

قبل از اینکه به فیلم بپردازیم دوست دارم جند جمله ای راجع به سبک منحصر بفرد هرتزفلد حرف بزنیم. فقط کافیست یکی از فیلمهای او را ببینید تا با امضای او در پای کارهایش آشنا باشید و بعدها با دیدن هر یک از فیلمهای دیگر او ناخودآگاه داد بزنید: "این فیلم هرتزفلده ... خود خودشه!!". اما این سبک منحصر بفرد چیست؟

طرحهای ساده (بسیار ساده!!) در بک گراندی سفید. شخصیتهای فیلمهای او همان آدمکهای چوب کبریتی شکلند که همه ما در کودکی در نقاشیهایمان می کشیدیم. آنها ساده ترین شکل گرافیکی ممکن برای القای یک کاراکترند. او زمینه و بک گراند را دوست ندارد و معتقد است پرداختن به این چیزها ذهن مخاطب را از موضوع اصلی فیلم منحرف می کند. در حقیقت سادگی کارهای او، راه را برای ایده های خلاقانه اش باز می کند و مخاطب در میان این خطوط سیاه و سفید ساده به دنبال معنا می گردد زیرا جز معنا چیز دیگری در آن نمی یابد تا خود را با آن سرگرم کند! و اینجاست که خطر اصلی فیلمساز را تهدید می کند زیرا که "ایده" و معنای فیلم او قرار است بار همه کمبودهای تکنیکی و گرافیکی فیلم را بدوش بکشد و دون هرتزفلد این ریسک را بجان می خرد. ایده های اگزیستانسیالیستی و پوچ گرایانه او آنقدر زیبا و ناب هستند که مخاطب را به تماشای چندین و چند باره کارهایش می کشاند. در ساخت فیلمهای او کامپیوتر هیچ نقشی ندارد. همه آن طرحهای ساده دستی هستند که هرتزفلد برای جبران کمبودها حقه های خلاقانه ای را با دوربین و نور اجرا می کند. 

 

 

 

شاید بتوان فیلمهای او را نمونه فیلمهای مینیمالیستی دانست. چنانچه می دانیم مینیمالیسم جنبشی عظیم در هنر و طراحی بود که بیشترین نمودش را در هنرهای تصویری و موسیقی داشت ولی معماری و ادبیات نیز از آن بی بهره نماندند. در این سبک که در حقیقت عکس العملی شدید در مقابل هنرهای انتزاعی و اکسپرسیونیستی بود، هنر به اجزای تشکیل دهنده اش تجزیه می شد و جز اجزای بنیادین و اصلی، بقیه قسمتها دور ریخته می شد. به عبارت دیگر هنرهایی که در این سبک بودند "شلوغ" نبودند. برای مثال موسیقی "آروو پارت" یا "فیلیپ گلس" را در نظر بگیرید که در زمره موسیقی های مینیمالیستی هستند. در این موسیقی تمی ساده فقط با تکرار و تغییر تون تبدیل به قطعه ای ارزشمند می شود و یا فیلمهای روبرت برسون را ببینید که چطور در عین سادگی گیرا بوده و حسش را به بیننده منتقل می کند.

این اولین بار است که در دنیای انیمیشن من با این سبک روبرو می شوم (شاید بوده و من ندیدم ... نمی دانم). به جرات می توان کارهای هرتزفلد را در زمره کارهای مینیمالیستی دانست که با کمترین ابزار و با چند خط ساده مفهوم و حس کار را انتقال می دهد. فیلمهای "خلوت" او که رنگ غالب آن به رنگ زمینه کاغذ یعنی سفید است، ذهن مخاطب را به چالش کشیده و بعضاً در نهایت هم هیچ سمتی به این چالش نمی دهد و همینطور بی جواب آن را باقی می گذارد اما مخاطب درگیر آن شده و چند روز با آن زندگی می کند. شاید ارزش یک کار هنری به عمق پرسشهایی باشد که مطرح می کند نه جوابی که به آنها می دهد.

 

فیلمهای او با Ah, L'Amour و Genre شروع می شوند (در 19 سالگی این فیلمها را ساخته!!) و روندی صعودی را طی می کند. Rejected همه چهارچوبهای ذهنی و گرافیکی معمول در انیمیشن را می شکند و نامزد اسکار می شود. Billy's Balloon ما را شگفت زده می کند و Meaning of Life اولین بار هرتزفلد جدی و فیلسوف را به رخ ما می کشد و Everything Will Be OK و دنباله آن I Am So Proud of You زندگی معمولی هر یک از ما را از دیدگاهی اگزیستانسیالیستی روایت می کند. بعد از اینکه معتاد فیلمهای او شدید، مثل من چشمتان را به IMDb و همچنین سایت شخصی او خواهید دوخت تا بدانید فیلم بعدی او چه خواهد بود و ما را به کجا خواهد برد ... 

 

 

مفهوم زندگی:

"زندگی برای آنان که فکر می کنند کمدی و برای آنان که حس می کنند تراژدی ست".

 

شاید جمله فوق از هوراس بهترین توصیف درباره داستان این فیلم باشد. داستان تکامل روی زمین، از میلیونها سال قبل تا میلیونها سال بعد و آن هم فقط در 12 دقیقه! 12 دقیقه ای که بیش از 4 سال ساخت آن طول کشیده و دهها هزار طرح برای آن توسط تنها یک نفر کشیده شده! 12 دقیقه مهیج ترکیبی از موسیقی، رنگ، پارادوکس، خنده، نبوغ و البته تفکر. طرفداران قدیمی انیمیشن های دون هرتزفلد که فیلمهای او را آکنده از کمدی بیاد داشتند در این فیلم جلوه ای دیگر از ذهن خلاق دون را می بینند؛ جنبه فلسفی و متفکر.

 

فیلم با صحنه سقوط یک انسان در ورطه ای بی انتها آغاز می شود و می بینیم که در طی این سقوط کم کم بدنش تحلیل رفته و در نهایت تجزیه می شود و از بین می رود. در این صحنه عنوان فیلم هم نوشته می شود و همزمانی این تصویر پوچ شدن انسان با عنوان فیلم جالب است: مفهوم زندگی!

در صحنه دیگر که به نظر من داروینی ترین صحنه سینماست سیر تکامل انسان در عرض چند ثانیه با تصاویری ساده که موسیقی باشکوه چایکوفسکی آن را همراهی می کند، به تصویر کشیده می شود. در این چند ثانیه میلیونها سال می گذرد و گذشت زمان را از طریق ابرهای رنگی می بینیم که بشدت در نوسانند و گذشت زمان را نشان می دهند. در قسمتهای بعدی فیلم ابرهایی با رنگهای متفاوت خواهیم دید که هر رنگ نشانگر دوره ای دیگر از تاریخ کره زمین است. سریعاً به زمان حاضر می رسیم؛ جاییکه انسانها در طول هزاران سال با موضوعاتی چون پول، شکم پرستی، شهوت، فریبکاری، توهم درگیرند و با هم سر جنگ دارند. جالبترین شخصیت کاراکتری ست که در وسط جمع ایستاده و مدام تکرار می کند: چی؟ چی؟ چی؟ این شخصیت به همراه شخصیتی که کلاه بر سر دارد و دنبال کلاهش می گردد، نماد گمگشتگی و گیجی انسان در دنیای شلوغ امروز هستند. تقریباً هر یک از کاراکترها (که حدوداً 150 کاراکتر هستند) نماد یکی از رفتارهای بشرند. یکی دم از عشق می زند، دیگری شکست عشقی خورده است، یکی از اصول و مقررات حرف می زند و دیگری از فریبکاری. یکی از پای دیگری آویزان است، یکی خودش را می زند! دو نفر مشغول کتک کاری و فحش دادنند و ... کم کم موضوعاتی که بشر درگیر آنهاست آنقدر زیاد می شود که تشخیص آنها از همدیگر غیرممکن می شود و انسانها در این سیل مشغولیتهای ذهنی غرق می شوند، زندگی پیچیده شده و به نظر می رسد که کل جهان و تکامل سیری را می پیموده تا به این نقطه برسد. نقطه ای که در آن انسان هوشمند خودش را هدف و غایت آفرینش می بیند و از خود به عنوان اشرف مخلوقات یاد می کند. اما سکانس بعدی پوچی این ادعا را نشان می دهد. به سرعت در زمان پیش می رویم و نوع انسان را می بینیم که نابود می شود و ناگهان دوربین بالاتر می رود و از کره زمین و به دنبال آن از منظومه شمسی خارج می شود و کهکشانها و سحابی های بزرگی را نشان می دهد که به ارامی درحرکتند و حاوی میلیاردها ستاره و سیاره هستند که کره زمین در میان آنها اصلاً دیده نمی شود چه برسد به بخش کوچکی از تاریخ زمین یعنی تاریخ پیدایش انسان!

 

 

 

در این صحنه عظمت و شکوه بی اندازه جهان هستی و همچنین پوچی و بی مقداری نوع بشر بخوبی نشان داده می شود و پس از اینکه بیننده مغرور را متوجه اندازه و سهم واقعی خود از چرخه هستی می کند دوباره به کره زمین باز می گردد. اما دیگر خبری از نوع بشر نیست. "آمد مگسی و ناپیدا شد..." اکنون انواع دیگری از حیات را روی زمین شاهدیم که مثل گونه قبلی خود بشر، همچنان مشغول نزاع و تکاپو و چالشند و شاید هر کدام از آنها نیز خود را اشرف مخلوقات می داند! گونه ها یکی پس از دیگری منقرض شده و جای خود را به موجودات دیگر می دهند. زمان بی ابتدا و بی انتهای نسبی در حال گذر است بدون اینکه به جایی ختم شود یا هدفی را دنبال کند. اما کلیدی ترین سکانس فیلم از راه می رسد که در آن دو موجود (که به نظر پدر و فرزند هستند) در حال نگاه کردن به آسمان هستند که ناگهان بچه راجع به مفهوم زندگی از پدرش سوال می کند و پدر شروع می کند به وراجی های بی معنی. حرفهایی که در این صحنه زده می شود به هیچ زبان خاصی نیست و صرفاً می خواهد بی معنی بودن آنها را نشان دهد. این صحنه زیبا کنایه از آدمهاییست که به خیال خود معنی و هدف زندگی را می دانند و ساعتها راجع به آن موعظه می کنند در حالیکه خبر ندارند یک مشت مزخرفات و چرت و پرت می گویند و مخاطبشان هاج و واج در این فکر است که "این بابا چی میگه؟!" در نهایت پس از اینکه مدتی سخنرانی کرد گویی که خودش نیز به پوچ بودن حرفهایش واقف باشد با حالتی عصبانی از بچه دور می شود و بچه گیج و مبهوت در جستجوی هدفی برای این آفرینش و بخصوص زندگی خودش به آسمان خیره می ماند و در صحنه آخر دوباره کهکشانها و سحابی ها را می بینیم که بدون آنکه کوچکترین اهمیتی به انسان یا هر موجود دیگری بدهند همچنان به گردش خود ادامه می دهند.

 

نکته ای که باید به آن توجه داشت انتخاب موسیقی این فیلم است که بسیار با دقت صورت گرفته است. دون هرتزفلد که خود عاشق موسیقی کلاسیک است، ساعتها در میان قطعات چایکوفسکی به دنبال موسیقی فیلمش گشته است و در نهایت قطعاتی از پیانو کنسرتو شماره 1، قطعه فندق شکن، رومئو و ژولیت، سمفونی شماره 6 و چند قطعه دیگر را برگزیده که کاملاً متناسب با حال و هوای فیلم بوده و حس مورد نظر را منتقل می کند. در برخی از صحنه ها موسیقی از تصویر فراتر می رود و داستان را روایت می کند.

 

هرتزفلد با این فیلم انگشت روی مسئله ای می گذارد که قرنها فکر بشر را مشغول کرده و می کند: آیا جهان هستی هدفی را دنبال می کند؟ چه هدفی؟ پاسخ به این پرسش به نوعی خط مشی هر کس در زندگیش را تعیین می کند. این فیلم شاید نزدیکترین انیمیشن به فیلم عظیم کوبریک یعنی "2001 یک اودیسه فضایی" باشد. هر چند خود هرتزفلد در این فیلم نگاهی پوچ گرایانه به زندگی داشته و از همان سکانس آغازین تا صحنه آخر فیلم پوچی و بی مقداری بشر را به رخ او می کشد و هیچ هدف و مفهومی برای این هستی قائل نیست. پوچ گرایی و نیهیلیسم تاثیرات زیادی در تاریخ بشر داشته و دارد و جا دارد به بهانه این فیلم نگاهی هر چند کوتاه به مقوله پوچ گرایی داشته باشیم.

 

پوچ گرایی (Absurdism ):

"زندگی هیچ ارزشی ندارد ولی هیچ چیز هم ارزش زندگی را ندارد" (آندره مالرو)

 

پوچ گرایی (Absurdism ) فلسفه ای ست که بیانگر تلاش بیهوده و بی سرانجام انسان برای یافتن معنایی برای زندگی ست. طبق این تفکر جهان هستی و هر چه در آن است فاقد معنی و هدف (حداقل برای انسان) است. کلمه پوچی در این تفکر به این معنا نیست که نمی توان برای جهان هستی معنایی تصور کرد بلکه به این معناست که این هدف و مفهوم حتی در صورت موجود بودن در دسترس انسان نیست و در نتیجه برای انسان وجود ندارد.

 

ریشه این مکتب به تفکرات فیلسوف اگزیستانسیالیست دانمارکی، سورن کیرکگارد بر می گردد. کیرکگارد مسیحی هر چند هدفی برای زندگی نمی دید اما باور داشت این هدف را فقط خدا می داند و برای انسان قابل درک نیست. او برای فرار از این حس پوچی ایمان بخدا و حکمت او را توصیه می کرد.

اما نیچه، ابرفیلسوف قرن 19 سخن از مرگ خدا می گفت! بعبارتی دیگر او به این نکته اشاره داشت که داستان بزرگ خدا و مذهب که در گذشته به زندگی و فرهنگ غرب معنی می بخشید، قدرت و تاثیرش را از دست داده است و در نتیجه پوچ گرایی در جامعه گسترش یافته است. پوچی به مثابه بویی که از جسد جدا بر می خیزد مشام انسان را پر کرده و نسخه ای که نیچه برای مقابله با این مسئله تجویز می کند نابودی همه ارزشها (که بر اساس باورهای سابق و تزریقی جامعه و خانواده بوده) و ساختن دوباره آنها از نو است؛ اینکه در مقابل پوچی ایستاده و آن را به آغوش بگیریم و بگذاریم تا دنیا خود و اتفاقات مسخره اش را تکرار کند.

اما پوچ گرایی به عنوان یک مکتب فکری مستقل از دل اگزیستانسیالیسم زاده شد و پرچمدار آن آلبر کامو بود که کتاب "افسانه سیزیف"ش را می توان مانیفست پوچ گرایی او دانست. البته شرایط اجتماعی سیاسی فرانسه و کلاً اروپا در دوران جنگ جهانی دوم و پس از آن بگونه ای بود که پذیرای این طرز تفکر بود و این مکتب بسرعت گسترش یافت. کامو پوچ گرایی را زاده تقابل میل انسان برای یافتن معنی و مفهومی برای زندگیش از یک سو و سکوت سرد دنیا در مقابل این میل از سویی دیگر می داند. انسان دنبال هدف است چون می خواهد مهم جلوه کند، او می خواهد جاودانه باشد. اما آن را سراسر پوچ و بی معنی می یابد و برای مقابله با این کشف خود از دنیا سه راه پیش روی خود می بیند: خودکشی – توسل به مذهب – قبول پوچی دنیا و کنار آمدن با آن.

 

خودکشی به نوعی اعتراف ضمنی به این مسئله است که زندگی ارزش زیستن ندارد. خودکشی راهی میانبر برای حل مسئله بغرنج پوچی ست. بهتر بگویم پاک کردن صورت مسئله است نه حل آن که در آن انسان وجود و هستی خود را از بین می برد تا مجبور نباشد با پوچ بودن آن دست و پنجه نرم کند. مسئله اینجاست این زندگی آنقدر پوچ و بیهوده است که ارزش فرار هم ندارد. 

 

توسل به مذهب و ایمان هم روش دیگری ست که در نهایت در تناقض با خود قرار می گیرد. انسانی که بقول "اونامونو" درد جاودانگی سرشت سوگناک زندگی اوست، چون خود را جاودانه نمی بیند، جاودانگی را خلق می کند. جهانی که انسان در آن زندگی می کند هیچ اهمیتی به او نمی دهد؛ به او که به زعم خود اشرف مخلوقات است! و اینجاست که انسان در ذهن خود و در فراسوی واقعیت، داستانها اساطیر و خدایان خود را خلق می کند تا خلاء ناشی از این بی توجهی دنیا را پر کند. او در یک کلام طالب جاودانگی ست و چون علم و دنیای عینی این جاودانگی را ناممکن می داند بناچار دست به گریبان مذهب می شود که جاودانگی را نوید می دهد مثل میگوئل سرانو که در یکی از کتابهایش یقه خدا را می گیرد و به او می گوید: "تو چرا باید جاودانه باشی و من نه؟!!" اما از آنجا که این راه برای فرار از پوچی گریز از علم و منطق و پناه بردن به پناهگاهی انتزاعی ست، کامو آن را خودکشی فلسفی می داند و آن را چاره درد نمی بیند.

 

 

آلبر کامو

 

راه سومی که کامو آن را تایید می کرد این است که پوچی را با آغوش باز بپذیری و در نتیجه آن به آزادی واقعی و لذت برسی لذتی که می تواند معنی زندگی باشد. اگر قبول پوچی با این آگاهی توام باشد که جهان هستی هیچ مفهوم مطلقی برای بشر ندارد انسان می تواند به آزادی برسد و با آگاهی از اینکه انسان و جهان هستی هیچ توقع و درخواست مطلقی از هم ندارند، معنای خود از زندگی را بصورتی سوبژکتیو و عینی تعریف کند. در حقیقت قبول پوچی آغاز تصمیم گیری و تفکر مختارانه انسان است؛ تولد انسانی اگزیستانسیالیستی که وجودش مقدم بر ماهیتش است. کامو قبول پوچی را سرمنشاء طغیان، آزادی و بلوغ حسی و عقلی می داند و زندگی را با آگاهی کامل از ماهیت پوچ آن به آغوش می کشد و خودکشی را خام می داند.

 

ژان پل سارتر در مقدمه ای که برای کتاب "بیگانه" کامو می نویسد، انسان پوچ کامو را اینگونه تعریف می کند: 

"انسان پوچ هرگز خودکشی نمی کند، بلکه می خواهد زندگی کند. زندگی کند بی اینکه فردایی داشته باشد؛ بی اینکه امیدی و آرزویی داشته باشد و حتی بی اینکه تفویض و تسلیمی در کار خود بیاورد. انسان پوچ وجود خودش را در طغیان و سرکشی تایید می کند. مرگ را با دقت هوسبازانه ای تعقیب می کند و همین افسونگری ست که او را آزاد می کند. این انسان "ابدالاباد فارغ از مسئولیت بودن" یک آدم محکوم به مرگ را می داند. برای او همه چیز مجاز است چون خدایی در کار نیست و چون انسان خواهد مرد، تمام تجربه ها برای او هم ارز هستند و برای او تنها مسئله مهم اینست که از آنها هر چه بیشتر که ممکن است چیزی به دست آورد. تمام ارزشها در مقابل این علم "اخلاق مقادیر" در هم فرو می ریزد. انسان پوچ که طغیان کرده و بی مسئولیت در این دنیا افکنده شده است، هیچ چیز برای توجیه کردن خود ندارد. این انسان بی گناه است."

 

انسان تنها موجودی ست که می داند که خواهد مرد و همین مساله (آگاهی از مرگ) مفهومی بنام سرنوشت را برایش تعریف می کند، سرنوشتی که چیزی نیست جز مرگ. اما آیا باید تسلیم این سرنوشت شد یا می توان بر آن مسلط شد؟ انسان پوچ گرا به محض اینکه از تلاش برای حل مساله پوچی دست برداشت (یعنی از یافتن معنایی مطلق برای زندگی ناامید شد) آماده طغیان می شود، نه علیه خدایی که به آن باور ندارد بلکه علیه سرنوشتی که او را به مرگ رهنمون می سازد. طغیان علیه مرگ به معنای انکار آن نیست. نه ... همه خواهند مرد اما انسان پوچ گرا اجازه نمی دهد که این حقیقت کل اعمال و تصمیمات زندگیش را تحت الشعاع قرار دهد. کامو می گفت: "تا زمانیکه زنده ایم مرگ برای ما وجود ندارد که به آن فکر کنیم و وقتی که مردیم ما وجود نداریم که به آن فکر کنیم!"

قصه زندگی انسان همان افسانه سیزیف است که هر روزه سنگی را با زحمت فراوان تا قله می برد و به قله که می رسید سنگ دوباره به پایین غلط می خورد و او فردا دوباره آن را بالا می برد. این است قصه زندگی ما، پس چه بهتر که از آن لذت ببریم. زندگی می کنیم با آگاهی از اینکه بالاخره خواهیم مرد، برای خود معنی و هدف تعریف می کنیم با وجود اینکه می دانیم جهان هستی هیچ مفهوم مطلقی ندارد و در نهایت ارزشهایمان را خلق می کنیم تا آنها را برایمان خلق نکنند! با وجود اینکه از ماهیت پوچ و تراژدیک (و شاید کمدی) دنیای اطرافمان مطلعیم و همه این کارها را می کنیم فقط به یک دلیل ساده: راه بهتری وجود ندارد!!

 

 

تفاوت بین پوچ گرایی (Absurdism ) و نیهیلیسم (Nihilism ):

گفتیم که پوچ گرایی زاده سرخوردگی انسان از یافتن معنایی برای زندگی ست. ما عادت داریم که همیشه معنایی متعالی برای هر چیزی جستجو کنیم و آن را دارای هدف بدانیم. اما اگر چیزی هدفی متعالی داشته باشد آن هدف نیز باید هدف متعالی تری را دنبال کند و ... حال با اینها کاری نداریم، مساله اینجاست که پوچ گرایی (Absurdism ) هرگز امکان وجود هدف و ارزش را انکار نمی کند. متاسفانه اکثراً پوچ گرایی را مترادف نیهیلیسم می دانند. در نیهیلیسم چیزی بنام "هدف" یا "ارزش" اساساً وجود ندارد و در نتیجه هستی و زندگی انسان نیز مطلقاً دارای مفهوم نیست ولی در پوچ گرایی گفته می شود که شاید جهان هستی دارای هدفی باشد اما این هدف برای انسان مشخص نیست و نخواهد بود اما نیهیلیسم کلاً وجود چیزی بنام هدف را انکار می کند.

 

آدم پوچ گرا ارزش ها و اهداف زندگیش را خود تعریف کرده و به آنها پایبند است در حالیکه در نیهیلیسم کلمه "ارزش" وجود ندارد. آدم پوچ گرا زیبایی و پیچیدگی زندگی را می بیند و آن را تحسین می کند و با لذت به تماشای آن می نشیند و آنقدر آگاه است که خود را درگیر مفهوم و هدف آن نکند در حالیکه یک نیهیلیست همه اینها را توهم می داند و در مقابل هر چیزی یک So What گنده می گذارد.

کامو در این باره می گفت: "من ادعا دارم که به چیزی ایمان ندارم و همه چیز پوچ است اما دیگر نمی توانم در مورد این ادعای خود تردیدی داشته باشم. من حداقل به طغیان خود ایمان دارم".

 

 

مریلین منسون یا کاموی دنیای هوی متال:

این شماره نیز مثل شماره قبل نوشته مان را با یک آهنگ به پایان می رسانیم. پوچ گرایی و نیهیلیسم مثل هر مکتب فکری روی شاخه های متعددی از هنر تاثیرگذار بودند که موسیقی نیز جزئی از آنهاست. ردپای پوچ گرایی را در موسیقی هوی متال و هارد راک براحتی می توان پیدا کرد و بی شک معروفترین و بزرگترین آنها جناب "برایان وارنر" است که معمولاً با نام مستعار "مریلین منسون" شناخته می شود. کارهای مبالغه آمیز وی در ویدئوها و سرصحنه بر هیچکس پوشیده نیست، اما مثل اکثر گروههای هوی متال انگ ها و لقبهای دروغین و گاه عجیب و غریب بر او زده اند که البته بیشتر از ناآگاهی این افراد و عدم درک موسیقی وی نشات می گیرد. آهنگی که از وی انتخاب کردم دقیقاً مساله طغیان علیه پوچی ست که کامو به آن اشاره داشت. البته وارنر از این طغیان با نام جنگ یاد می کند، جنگ علیه پوچی و سرنوشتی بنام مرگ که شرح آن را در بالا خواندید. چنانچه از متن آهنگ نیز مشخص است (چهار خط اول آهنگ)، نویسنده آهنگ (که خواننده آن نیز هست) با اینکه پوچی را در زندگی روزمره می بیند، حاضر نیست اسیر باورهای دروغین شود (که از آنها به عنوان خدا یاد می کند) و علیه آن به پا می خیزد. توجه داشته باشید که او عبارت "A God " را بکار می برد نه "The God " یعنی او همه خدایان و ارزشهای حاکم بر دنیای مدرن امروز مثل مد، تبلیغات، سیاست و... را خطاب قرار می دهد نه فقط خدای مذهبی انجیل. او از زندگی روزمره و اتفاقات آن به عنوان خفگی یاد می کند و ایزوله شدن و جدا شدن از روزمرگی را مثل اکسیژنی برای این فضای خفقان آور می داند که برای اینکه کودکانمان بتوانند زنده بمانند ایزوله شدن را به آنها تزریق می کنیم (و شاید هم اشاره دارد به سانسور، که ما آنچه را در دنیای واقعی می گذرد از قبیل فقر و جنگ و غیره برای کودکانمان بازگو نمی کنیم) که همین ایزوله شدن سرآغاز مشکلات عدیده ای ست. ولی او چاره را نه در ایزوله شدن می بیند و نه در تسلیم؛ او علیه این سیستم بپا می خیزد. در چهار خط دوم او از مشکلی سخن می گوید که همه ما در ابعاد مختلف شاهد آن هستیم؛ از اجتماعات دوستانه و خانواده گرفته تا سیاست و رسانه ها. اصولاً همه همیشه روی نکات منفی تمرکز می کنند و چشمهایشان را در مقابل خوبیها می بندند و اینگونه است که دنیا تبدیل شده به مکانی خطرناک و پر از ترس و نفرت. بعد از این خطوط وارنر انسانها را به جنگ علیه این بیهودگی ها فرا می خواند و آشکارا ندای مبارزه سر می دهد: "Fight … Fight! ". او آزادی از این قیدوبندهای اجتماعی و مذهبی را در مبارزه و طغیان جمعی می بیند و همگان را برای ساختن جامعه ای بهتر فرا می خواند. در بخش سوم او حتی خودکشی را نیز نفی می کند و آن را چاره درد نمی داند جاییکه می گوید "تو هرگز یک ستاره بزرگ راک نخواهی شد که قربانی شهرت خود شوی. که رگ دستت را مثل کوپن بزنند و بگویند که امروز مرگ در لیست فروش ماست". بلی این روزها مرگ ارزانتر از هر زمان دیگری خرید و فروش می شود. در اینجا وارنر جامعه را بخاطر به منجلاب کشاندن ستاره های مشهور راک (شاید اشاره بخودش) که گاهاً به خودکشی آنها می انجامد، مقصر می داند و به شنونده اخطار می کند که تو نباید قربانی دیگری در این راستا باشی و باز او را به مبارزه فرا می خواند.

وارنر در انتهای آهنگ طنز تلخی نیز گنجانده است که در جامعه مدرن امروز از مرگ یک انسان به عنوان تراژدی و مصیبتی بزرگ یاد می شود و همه رسانه ها به آن می پردازند اما هیچکس از مرگ میلیونها نفر سخنی نمی گوید و این ارقام فقط به عنوان "آمار" کاربرد دارند و بس. البته این جمله خود وارنر نیست و تا جاییکه من یادم می آید استالین آن را گفته است. اما منظور وارنر از کشتار میلیونی همان مرگ تدریجی انسانهایی ست که در این جامعه و سیستم گرفتار شده اند.

نکته جالبی که در این آهنگ وجود دارد اینست که او هم مثل کامو ابتدا پوچی را مطرح می کند و سپس سه راهی که پیش روی آدم پوچ گراست بیان می کند و مثل کامو خودکشی و پناه بردن به دامان مذهب را رد کرده و پوچی را قبول می کند ولی تسلیم آن نمی شود و علیه آن به پامی خیزد. پس بی راه نیست اگر او را کاموی دنیای هوی متال بنامیم!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد