نقد انیمیشن آریا

وقتی عروسکها حس می گیرند ...

استاپ موشن عروسکی یکی از شاخه های استاپ موشن است که در نگاه اول بی حس ترین و تصنعی ترین آنها به نظر می رسد اما پیوتر ساپین، کارگردان فیلم آریا، نظر دیگری دارد! او که تا قبل از این تجربه های موفقی با استاپ موشن خمیری داشته در این فیلم سراغ عروسکها رفته و به آنها جان بخشیده است. تصور اینکه این فیلم اگر با تکنیک دیگری ساخته می شد همین تاثیر دراماتیک را داشت کمی دشوار است. بخصوص سکانس کلیدی فیلم یعنی سکانس آخر آن که متلاشی شدن عروسک به جزییات مکانیکی آن یکی از دردناکترین سکانسهای انیمیشنی را ساخته که به نظر می رسد نقاشی و گرافیک کامپیوتری سالها باید پیشرفت کنند تا چنین حسی را بیافرینند.

 

فیلم که اقتباسی از اپرای "پروانه خانم" پوچینی، داستان زنی ژاپنی ست که دل به یک افسر نیروی دریایی آمریکا می بندد. پروانه ای همیشه روی سر زن ژاپنی نشسته که او را "پروانه خانم" معرفی کند. فیلم بی کلام است و از نمادهای فراوانی برای پر کردن جای خالی کلام استفاده می کند. آن دو پی از یک عشقبازی در دامن کوه و صحرا از هم جدا می شوند و ملوان به دریا می رود و انتظار زن برای بازگشت او آغاز می شود. از تغییرات پیاپی هوا و شب و روز متوجه می شویم که زمان زیادی را در انتظار سپری می کند. تا اینکه متوجه یک برآمدگی در شکمش می شود. زن که چشم امید به دریا دوخته، اکنون دریایی کوچک در شکم خود می بیند و ماهی که تقلا می کند بیرون بجهد. این ماهی و تنگ شیشه ای ماکتی کوچک از دریا و ملوان است که زن انتظارش را می کشد. ماهی کوچک که بسرعت تبدیل به پسر بچه ای بازیگوش می شود یادگار عشق سفر کرده پروانه خانم است؛ عشقی که با گذشت سالیان همچنان پابرجاست و پروانه نمی خواهد دل از آن بکند (دقت کنید که بند نافی که بچه را به مادر وصل می کند بعد از تولد بریده نمی شود). تنها دلخوشی پروانه همین کودک است که ملوان را به یادش می آورد و مادر حاضر به جدا کردن آن از خود نیست.  


بالاخره سر و کله کشتی ملوان پیدا می شود. پروانه به بالای تپه رفته و همراه پسرش منتظر می شود؛ خودش را با شکوفه های گیلاس می آراید ولی خبری از ملوان نمی شود. صبح روز بعد سروکله ملوان با یک ماشین پیدا می شود. همراه او خانمی آمریکایی هست که احتمالاً همسر اوست. این خانم که دقیقاً شکل عروسکهای باربی ست نماد تمام عیار یک زن غربی با تمام خصوصیات تیپیکالش است. درون ماشین پر از بچه های رنگارنگ است!! گویا ملوان زبل ما در هر دیاری که بوده پروانه ای را به بازی گرفته و همچنان با لبخند همیشگی خودش سادگی و بی پیرایگی دلداده شرقیش را به تمسخر می گیرد. ملوان بچه را از پروانه می گیرد و بند نافش را قطع می کند و به این ترتیب آخرین روزنه امید پروانه نیز بسته می شود. دنیا دیگر برای او هیچ معنایی ندارد و او تصمیم می گیرد تا خودش را از بین ببرد. در سکانسی بیاد ماندنی او خودش را تکه تکه می کند و در نهایت چراغ را خاموش می کند (خاموشی تمامی امیدها و آرزهایش). باد تکه هایش را با خود می برد و این تکه ها در افق به پروانه تبدیل می شوند. در صحنه آخر دوباره تصویر پروانه خانم را می بینیم که همان تصویری ست که در اول فیلم دیدیم.
آری پروانه ها همچنان زنده اند ... و البته ملوانها!!

 

 

اپرای "پروانه خانم" (Madame Butterfly ):

فیلم "آریا" اقتباسی انیمیشنی ست از اپرای معروف پوچینی (Giacomo Puccini ). پوچینی را اکثراً بخاطر آثار معروفی چون "La Boheme " و "Tosca" می شناسیم. در این قسمت به این اپرا می پردازیم تا ما را در فهم بهتر فیلم یاری کند. قسمتهای از این اپرا را در طول فیلم از گرامافون می شنویم که به عنوان موسیقی متن فیلم نیز بحساب می آید. این اپرا در دو پرده نوشته شده است که با هم خلاصه ای از داستان آن را مرور می کنیم:

 

"ستوان پینکرتون افسر نیروی دریایی آمریکاست که در ناگازاکی ژاپن خدمت می کند. او با یک دختر ژاپنی بنام چیوچیوسان آشنا می شود و ظاهراً قصد ازدواج با او را دارد. دوستان چیوچیوسان او را پروانه صدا می کنند. شارپلس، کنسول آمریکا در ژاپن به پینکرتون اخطار می کند که قول ازدواج شاید برای پینکرتون یک شوخی باشد اما می تواند به قیمت جان پروانه تمام شود. اما پینکرتون توجهی نمی کند. پروانه مجبور می شود برای ازدواج با او با همه خویشاوندان و خانواده اش قطع رابطه کند.

 

 

 

پینکرتون پروانه را ترک می کند و به او قول می دهد موقعی که سینه سرخها آشیانه سازی کنند برخواهد گشت. سه سال می گذرد اما اثری از پینکرتون نیست. اما پروانه با عشق و امید منتظر بازگشت اوست و مدام تکرار می کند: "روزی او به خانه باز می گردد". او همه خواستگارهایش را رد می کند و می گوید که او ازدواج کرده و منتظر شوهرش است و بدینصورت با پسرش که حاصل ازدواج او با پینکرتون است به انتظارش ادامه می دهد.

پینکرتون باز می گردد. پروانه که کشتی شوهرش را از دور دیده خوشحال از به ثمر رسیدن انتظارش در حال تزیین خانه با شکوفه های گیلاس است. او خودش را هم آرایش کرده و پسرش را نیز آماده می کند. شب فرا می رسد و خبری از پینکرتون نمی شود. خدمتکاران و پسر پروانه به خواب می روند ولی او سرد و بیروح منتظر می نشیند. پینکرتون که با همسر آمریکاییش آمده از قضیه انتظار و وفاداری پروانه آگاه می شود و جرات نمی کند با او روبرو شود و این کار را به شارپلس می سپارد تا حقیقت را به پروانه بگوید. شارپلس با کیت، همسر ینکرتون به خانه پروانه می روند. پروانه بمحض آگاهی از حقیقت خودش را کنترل می کند و حتی برای کیت آرزوی شادی می کند و به پینکرتون پیغام می فرستد که اگر تا نیم ساعت دیگر سراغ پسرش بیاید می تواند او را با خود ببرد. بعد از رفتن شارپلس و کیت، ناگهان پروانه از هم می پاشد و خودش را با شمشیر پدرش می کشد. شمشیری که روی آن نوشته شده: "اگر دیگر نمی توانی با افتخار زندگی کنی، پس با افتخار بمیر".

 

 

 

زن و دنیای پر از انتظار و تردیدش:

زن موجودی ست که وجودش با انتظار و تردید عجین شده است و به نظر نمی رسد که هیچگاه بتواند خود را از این حسها برهاند. شاید این حسها که در طول هزاران سال همراهش بوده تبدیل به آرکی تایپ زن شده و او همراه این حسها زاده می شود و مثل ژن آن را به دخترانش هم انتقال می دهد.

 

وقتی در ادبیات و اسطوره ها به عقب بر می گردیم ردپای "زن منتظر" را در ادیسه هومر می یابیم جاییکه اودیسه، قهرمان داستان، عازم جنگ تروجان می شود و همسرش پنه لوپه منتظر بازگشت او می ماند و هر روز بر کنار آب نشسته و چشم به دریا می دوزد و بازگشت مردش را انتظار می کشد. اما این انتظار بیست سال بطول می انجامد و بدینگونه پنه لوپه سمبل وفاداری زن لقب می گیرد. اما مطالعات مدرن این اثر عظیم که بر پایه روانشناسی صورت می گیرد پنه لوپه را بیشتر نماد "زن منتظر و مردد" می داند تا "زن وفادار". در داستان می خوانیم که صد و هشت خواستگار سمج در طول این بیست سال موی دماغ پنه لوپه بودند و مدام پیشنهاد ازدواج می دادند ولی او هیچگاه آنها را رد نمی کرده و در عوض آن را به تاخیر می انداخته است. او حیله های مختلفی را بکار می گرفته تا این تاخیر را بوجود آورد که یکی از معروفترین حیله هایش این بوده که خود را مشغول بافتن یک کفن برای پدر کهنسال اودیسه نشان می دهد و قول می دهد که بمحض پایان این کفن به یکی از خواستگارهایش جواب دهد؛ ولی هر شب همان مقداری را که در طول روز بافته دوباره باز می کند تا بافتن آن تمام نشود. اما در داستان می خوانیم که گاه و بیگاه پنه لوپه بیقرار می شده و در مقابل خواستگارانش عرض اندام می کرده تا همچنان شعله اشتیاق را در دل آنها شعله ور نگه دارد. چنانچه می بینیم اگر چه پنه لوپه به اودیسه وفادار می ماند اما تردیدهای بسیاری گریبانگیر اوست. سیمون دوبوار این تردیدها را تردید انتخاب همسر می داند و در جایی می گوید: "زن اسیر ازلی و ابدی تردیدهاست". بدینگونه است که انتظار پنه لوپه در کنار دریا به تمی اسطوره ای تبدیل شده که در بسیاری از آثار هنری آن را می بینیم. در دنیای انیمیشن نیز می توانیم به "پدر و دختر" ساخته مایکل دودوک دویت و "آریا" ساخته پیوتر ساپین اشاره کنیم که در آنها زنی در کنار دریا منتظر مردی ست.

 

 

 

زن از همان لحظه ای که مفهوم جنسیت را کشف می کند منتظر "مردش" است (علت این انتظار را در قسمت بعدی "عقده سیندرلا" توضیح می دهیم). اولین مردی که دختر کشف کرده و به او دل می بندد پدر است. ولی تابوهای دینی و اجتماعی رابطه با پدر را برای او ممنوع کرده و تا حدی تاثیرگذار می شوند که بعد از مدتی این علاقه به پدر جایش را به ترس از پدر می دهد. سپس دختر این علاقه را روی برادرش متمرکز می کند و در نهایت روی دوست پسر و همسرش. اما ازدواج یا یافتن دوست پسر پایان کار نیست؛ زن که "انتظار برای یافتن مردش" را پایان یافته تلقی می کند همچنان اسیر تردیدهایش است. آیا او بهترین گزینه را انتخاب کرده یا ...؟ انتظار برای یافتن مرد تردید را در زن تقویت می کند و تردید انتظار یافتن بهترین گزینه را تشدید می کند. اینگونه است که این دو حس کل وجود زن را در برمی گیرند تا اینکه در او نهادینه شوند. حال زن فقط "منتظر" مردش نیست بلکه این انتظار در او نهادینه شده و همیشه منتظر چیزی ست. اغلب اوقات زن منتظر وقوع یک حادثه ناخوشایند است که این موضوع باعث ایجاد دلشوره و نگرانی در آنها می شود. نگران است که مبادا بچه اش تصادف کند، مادرش سکته کند، سقف خانه بریزد، شوهرش به او خیانت کند و ...

از طرف دیگر تردید نیز که در اصل تردید برای انتخاب همسر بوده در وجودش نهادینه شده و جزیی از وجود زن می شود. او در مورد همه چیز تردید دارد، او حتی در مورد تردیدهایش نیز تردید دارد! همه ما داستان معروف زنان را در خرید لباس و کفش و ... می دانیم!!

 

در این فیلم بعد از سکانس اولیه که رابطه زن و مرد را به تصویر می کشد، مرد ملوان عازم دریا می شود و زن با امید و آرزو به انتظار می نشیند. اما این انتظار طولانی سرانجامی شوم برای او دارد؛ گویا او در انتخاب مردش زیاد درست عمل نکرده و مرد تنوع گرای او با زنی خوشگل تر از راه می رسد. زن که در این لحظه زمان برایش متوقف می شود (ماشین و سرنشینانش بی حرکت می شوند) همه چیز را از دست رفته می بیند و دست به ویرانی خود می زند. خود ویرانی زن که به وحشتناکترین شکل ممکن در این فیلم به تصویر کشیده می شود یکی از اتفاقات شایعی ست که برای زن در این موارد رخ می دهد، اگر چه کمتر تا به این حد پیش می رود که به خودکشی بیانجامد اما در سطوح خفیف تری چون اعتیاد، فاحشگی، آسیب رساندن به خود، تراشیدن موی سر و ... خود را نشان می دهد. زن که خود را ناتوان از شروع انتظار و تردیدی دیگر می بیند و شاید ایمانش به رابطه را از دست داده و اساساً امکان وجود رابطه ای مناسب را رد می کند تصمیم می گیرد صورت مسئله را پاک کند.

فیلم از این لحاظ فیلم پیچیده ای نیست؛ محتوای معنایی فیلم اشاره به رخدادی جهان شمول دارد که به راحتی با هر مخاطبی ارتباط برقرار می کند. مسئله ای که این فیلم را ارزشمند می کند شیوه به تصویر کشیدن این محتواست.

 

عقده سیندرلا:

داستان سیندرلا را همه شنیده ایم یا حداقل روایت تصویری دیزنی را از آن دیده ایم: دختر کوچولوی فقیری که لنگه کفشش را گم می کند و ... اما شاید جالب است که بدانید این داستان بیانگر یک مفهوم روانشناختی ست که بخاطر این داستان عقده سیندرلا نامیده می شود. در قسمت بالا گفتیم که زن همیشه منتظر مرد است و سرخوردگی در این انتظار او را تا مرحله واپاشی پیش می برد و اکنون سعی می کنیم دلیلی روانشناختی برای این موضوع پیدا کنیم. ناگفته پیداست که جملا ذیل مال من نیست و من فقط نقل قول می کنم! خوشبختانه از یک خانم هم نقل قول می کنم!

 

این مفهوم اولین بار توسط خانم کولت داولینگ (Colette Dowling ) روانشناس برجسته آمریکایی در دهه هشتاد مطرح شد که کتابی درباره ترس زنان از استقلال نوشت و بیان کرد که زنان یک کشش ناخودآگاه به تحت نظر و مراقبت بودن دارند که این میل از ترس آنها از مستقل بودن ناشی می شود. گفته می شود این عقده با گذشت سن شدیدتر می شود. این عقده توضیح می داد که چرا وقتی زنان در یک رابطه ناسالم گیر می کنند ترجیح می دهند که به آن رابطه ادامه دهند تا اینکه به آن خاتمه دهند. چنانچه در داستان سیندرلا نیز می بینیم زنان همیشه بخش گمشده ای (کفش سیندرلا) دارند که همیشه یک مرد جواب بخش گمشده آنهاست (شاهزاده ای که کفش سیندرلا را بهمراه دارد و در نهایت با او ازدواج می کند). 

 

اما با این وجود نمی توان زن را در قالب فرمولها و عقده ها گنجاند و تعریف کرد. درست در لحظه ای که فکر می کنیم به قسمتی از وجود زن پی برده ایم به ناگاه چیزی می بینیم که همه فرضیه های ما را باطل می کند. شاید تنها یک فرمول کلی درباره زنان وجود داشته باشد و آن اینکه: "هیچ فرمول کلی درباره زنان وجود ندارد". به هر حال وجود زن وجود پیچیده ای ست که حتی شخصیتی چون فروید را هم به اعتراف در ناتوانی شناختش وادار کرد و او در نهایت این سوال را با خود به گور برد که: "یک زن چه می خواهد؟!"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد