"یان شونکمایر" (Jan Svankmajer ) متولد سال 1934 در پراگ است. او در سالی به دنیا آمده که معمولاً مورخین هنری از آن به عنوان سالهای آخر حیات سورئالیسم یاد می کنند. اما اکنون سال 2009 است و شونکمایر همچنان با قدرت به کار خود ادامه می دهد. او و دوستانش در "گروه سورئالیستهای پراگ" و همچنین دیگر هنرمندان و فعالان جنبش سورئالیسم در سراسر دنیا ثابت کردند که سورئالیسم نه تنها نمرده است بلکه هنوز هم می تواند به عنوان ابزاری قدرتمند در مسائل سیاسی و اجتماعی عرض اندام کند.
شونکمایر طبق گفته خودش به انیمیشن علاقه خاص و وافری ندارد ولی انیمیشن ابزار کار او را فراهم می آورد: جادو! تکنیکهای انیمیشن به او این امکان را می دهد که به اشیاء پیرامونش جان ببخشد؛ اشیایی که ما بصورت روزمره با آنها سروکار داریم و با آنها آشناییم؛ ولی در فیلمهای شونکمایر این اشیاء حالتی جادویی بخود می گیرند و زندگی روزمره را سراسر اسرارآمیز و غیرمنتظره می کنند. این اشیاء بعدهای دیگری بخود می گیرند؛ بعدهایی که در نهایت واقعیت روزمره را زیر سوال می برند.
از تمهای غالب در فیلمهای شونکمایر می توان به "دوران کودکی" و "رویا" اشاره کرد. دو منبعی که به عقیده او الهام بخش کارهای هر هنرمندی است. دوران کودکی و رویاها تجاربی هستند که تاثیرات ماندگاری در شخصیت انسانها گذاشته و در نهایت اضطرابها، ترسها، آرزوها، تخیلات و عقده های انسان را شکل می دهند. شونکمایر مدام به دوران کودکی سرک می کشد و از سردابهای مه گرفته آن دنبال سرنخهایی ست برای توضیح دنیای فعلی. او حتی ریشه مسائل اجتماعی و سیاسی را نیز در کودکی جستجو می کند. نگاه سورئالیستها به مقوله کودکی و رویا بسیار الهام گرفته از فروید است. آنها نیز مثل فروید دوران کودکی را دوران معصومیت نمی دانند و آن را سرچشمه عقده ها و احساسات منفی می دانند که با خود به دوران بزرگسالی می آوریم. شونکمایر در فیلمهای خود علاوه بر این تمها به موضوعات مورد علاقه سورئالیستها یعنی جنسیت، مسایل سیاسی و مشکلات اجتماعی نیز می پردازد. در همه فیلمهای او می توان اشارات و کنایات سمبلیک سیاسی را دید که اگر چه اشاره به وقایع و شخصیتهای آن دوران کشور است اما فقط مختص چکسلواکی (چک فعلی) نیست و حالتی جهان شمول دارد.
فیلمهای شونکمایر از لحاظ بصری بسیار تند و خشن و گاه پرخاشگرند. در قاب دوربین او بافتها، حرکات، سطوح و اشیاء طبیعی پیرامونمان را می بینیم که به لطف جادوی انیمیشن و تکنیکهای تدوین مثال زدنیش تصاویری بدیع و تکان دهنده را شکل می دهد که امضای شونکمایر را با خود دارد. کافیست دو سه تا از فیلمهای شونکمایر را ببینید تا بعدها با دیدن فیلمهای دیگرش بلافاصله کارگردانش را تشخیص دهید. استفاده زیاد از دوربین متحرک و کاتهای سریع در زمان حرکت دوربین از مشخصه های بارز تکنیکی کارهای اوست. اشیایی که در فریمهای متحرک شونکمایر به تصویر کشیده می شوند خود نیز در داخل آن فریم حرکت می کنند و همراه با موسیقی متن کلاسیک و گاه فولکلور فیلمهایش بال های از اشیاء را به تصویر می کشند.
با این مقدمه کلی از شونکمایر به سراغ فیلم "ابعاد گفتگو" محصول سال 1982 می رویم؛ فیلمی صرفاً ایدئولوژیکی با مایه های سیاسی (بخصوص در قسمت سوم فیلم که اشاره به چهره های سیاسی آن زمان داشت) که رهبران کمونیست چکسلواکی نیز اشارات تند آن را فهمیدند و در نهایت پخش آن را ممنوع کردند اما فیلم در جشنواره های خارجی پخش شد و جوایزی چند از جمله جایزه بزرگ جشنواره آنسی و خرس طلایی برلین را ربود. اما بدون در نظر گرفتن اشارات سمبلیک و سیاسی این فیلم که بیشتر مردم چک آن دوران می توانند آنها را تشخیص دهند نیز این فیلم قابل فهم است. در یک کلام این فیلم به "دیالوگ" و انواع مختلف آن می پردازد و در این 12 دقیقه سه نوع گفتگوی غالب انسان را مورد بررسی و نقد قرار می دهد. گفتگوهای فرسایشی، احساسی و عقلانی. اما لازم است برای فهم بهتر قالب معنایی فیلم قبل از پرداختن به خود فیلم مختصری در مورد "سورئالیسم" صحبت کنیم تا ضمن آشنایی با این جنبش فکری و هنری تاثیرات آن را در سینما و انیمیشن ببینیم. البته نیاز به گفتن نیست که توضیح زیر فقط جنبه معرفی و آشنایی دارد و علاقمندان برای مطالعه بیشتر در مورد این سبک می توانند به کنابها فراوان موجود مراجعه کنند.
سورئالیسم:
"تنها یک فرق بین یک دیوانه و من وجود دارد و آن اینکه من دیوانه نیستم"! (سالوادور دالی)
سورئالیسم عنوان جنبش فرهنگی ست که در اوایل دهه 20 شکل گرفت و بیشتر در هنرهای تصویری و نوشته های ادبی نمود پیدا کرد. کارهای سورئالیستی پر از عناصر غیرمنتظره، قرابتهای عجیب و غریب و سمبلهای دشوار است. اما خود سورئالیستها جنبششان را بیشتر از آنکه فرمی هنری و زیبایی شناسانه بدانند، آن را بیشتر مرتبط با فلسفه و روانشناسی می دانند. آنها می گویند سورئالیسم بر خلاف تصور شبیه امپرسیونیسم، کوبیسم یا جنبشهای هنری آوانگارد دیگر نیست که محدود به سالهای بین دو جنگ باشد؛ سورئالیسم عمر محدودی ندارد و تا زمانیکه بشر درگیر مسائل سیاسی، اجتماعی و روانشناختی ست سورئالیسم نیز کارکرد خود را خواهد داشت. آندره برتون نویسنده فرانسوی و موسس اصلی سورئالیسم پا را از این فراتر می نهد و سورئالیسم را جنبشی انقلابی می داند.
به نظر می رسد ادعای سورئالیستها خیلی هم بیراه نیست! سورئالیسم که متاثر از دادائیسم در سالهای جنگ جهانی اول شکل گرفت ابتدا در پاریس محدود می شد ولی از دهه 20 به بعد به سرعت گسترش پیدا کرد و مرزهای جهانی را درنوردید و همه چیز را از هنرهای تصویری، ادبیات، سینما و موسیقی گرفته تا افکار سیاسی، فلسفی و تئوریهای اجتماعی، تحت تاثیر قرار داد. آمیخته بودن سورئالیسم با روانشناسی نیز کاملاً واضح و روشن است. آنها بدون اینکه نگران منطقی بودن یا قابل فهم بودن آثارشان باشند، با استفاده از تصاویر برآمده از ناخودآگاه آثاری را خلق می کردند که در نگاه اول هیچ پایه و اساس منطقی را نمی توان در آن یافت و اینجاست که بحث سمبلها جدی می شود. سمبلیسم زبان ناخودآگاه است و آمیختن سورئالیسم با آموزه های فروید و یونگ که به سمبل شناسی مایه های ناخودآگاه پرداختند، شباهتهای زیادی را بین سورئالیسم و سمبولیسم (که در اواخر قرن 19 شکل گرفت) بوجود آورد.
تابلوی " The Persistence of Memory " اثر معروف سالوادور دالی
سورئالیسم به نوعی مقابله با خردگرایی بود که فرهنگ، تفکر و سیاست اروپا را در دهه های گذشته زیر سایه خود گرفته بود. سورئالیستها این خردگرایی محض را عامل بروز فجایع و در اوج آنها جنگ جهانی اول می دانستند. طبق گفته های آندره برتون سورئالیسم وسیله ای بود در جهت اتحاد دوباره تجارب خودآگاه و حیطه ناخودآگاه انسان به گونه ای که دنیای فانتزی و خیال با دنیای منطقی روزمره در هم می آمیزند و دنیایی را بوجود می آورد که واقعی تر از دنیای رئال است و بر فراز آن قرار می گیرد یا بعبارت دیگر "سورئال" است. (Sur در زبان فرانسه به معنای "رو" است). او این حالت را واقعیت مطلق و خالص می نامید.
در حالیکه دادائیسم مخالف هر گونه دسته بندی و عناوین هنری بود (که بنوعی می توان آن را جنبشی ضدهنری یا Anti-art دانست ( ، سورئالیستها اعتقاد داشتند که فرمهای تشریحی و معمولی عناصر مهم و حیاتی بشمار می روند به شرطی که راه را برای هرگونه دخل و تصرف دنیای تخیل و رویا باز بگذارند. آنها در توسعه این فلسفه خود به دیالکتیک هگل و مارکس و همچنین تئوریسینهایی چون والتر بنجامین و هربرت مارکوزه توجه ویژه ای داشتند.
سورئالیستها به تلاشها و فعالیتهایشان برای آنچه که خودشان "رهایی از خردگرایی نادرست و ساختارها و سنتهای دست و پاگیر" می نامیدند، ادامه دادند و انقلاب اجتماعی را تنها هدف خود در همه دوران قرار دادند و از این جهت گهگاه در کنار کمونیسم یا آنارشیسم دیده شدند. از چهره های شاخص سورئالیسم می توان به آندره برتون در ادبیات، لوییس بونوئل، ژان کوکتو و رنه کلر در سینما و بالاتر از همه اینها "سالوادور دالی" نقاش معروف اسپانیایی را نام برد. در ایران هم بدون شک صادق هدایت پرچمدار این عرصه است.
ابعاد گفتگو:
"همه ما محبوس در تنهایی خودیم، همچون یک قفس" (تنسی ویلیامز)
این فیلم داستان تنهایی انسان و عدم توانایی او در ایجاد یک ارتباط و گفتمان سازنده و فهم طرف مقابل است؛ شاید هم داستان خودخواهیش که هر گفتگو و ارتباطی را کانالی می بیند جهت ارضای نیاز خود و بس! انسانی مصرف گرا که حتی در عاشقانه ترین روابطش نیز طرف مقابل را "مصرف" می کند. این فیلم به سه بخش تقسیم می شود: گفتگوی بی پایان، گفتگوی احساسی و گفتگوی فرسایشی. شونکمایر در هر بخش با دیدی منفی نگرانه یکی از جنبه های ارتباطی انسان را مورد نقد قرار می دهد. اما او این ایده تلخ و تیره در مورد انسان را به شکلی بسیار خلاقانه و توام با طنزی گزنده به تصویر می کشد.
گفتگوی بی پایان:
در قسمت اول سه موجود انسان مانند می بینیم که سرهای آنها از مواد مختلفی درست شده است: اولی متشکل از انواع میوه ها و سیزیجات است؛ دومی از وسایل مکانیکی و فلزی تشکیل شده است و آخری از کتاب و خط کش و لوازم علمی و اداری.
در اینجا ردپای "آرچیمبولدو" را بوضوح می بینیم. کسی که شونکمایر تاثیرات فراوانی از او گرفته است. "جوزپه آرچیمبولدو" (Giuseppe Arcimboldo ) نقاش ایتالیایی قرن 16 بود که به پورتره های عجیبش معروف است که در آنها چهره های انسانی متشکل از میوه ها، سبزیجات، گلها، کتابها و ماهیها را شاهدیم. آثار عجیب وی در قرن بیستم مورد توجه هنرمندان سورئالیست بخصوص سالوادور دالی قرار گرفت و به نوعی می توان گفت دوباره هنر وی کشف شد.
حال ببینیم این سه نماد چه چیزی هستند. اینها نماد سه طبقه از اجتماع هستند: طبقه ای که با کشاورزی و میوه ها سر و کار دارد، طبقه ای که با فلز و لوازم صنعتی سروکار دارد و در نهایت طبقه ای که با دفتر و دستک دارد. به زبان مارکسیستی بگوییم: طبقه دهقان، کارگر و بوروکرات (و شاید هم خرده بورژوا). در اینجا به نوعی شاهد آنتاگونیسم طبقاتی هستیم که مارکس از آن سخن می گفت. این سه موجود پیوسته همدیگر را می بلعند، می جوند و سپس بالا می آورند و رفته رفته موجودات شکل اولیه و هویت اصلیشان را از دست می دهند و شبیه هم می شوند. در نهایت از برخورد مداوم اینها انسانی بوجود می آید که هیچ هویت و کاراکتر بارز و مشخصی ندارد و پیوسته در حال کپی کردن خود است. او دیگر به گفتگو و برخورد طبقاتی ادامه نمی دهد. او در سیستم شبیه سازی و یکسان سازی اسیر شده و تبدیل به یک مهره شده، یک مورچه شبیه مورچه های دیگر!! اصولاً حکومتهای توتالیتر تاب تحمل دیدن فردی "متفاوت" را ندارند و با هرگونه "تفرد" مبارزه می کنند و سعی می کنند که همه شبیه هم باشند و مثل هم فکر کنند یا بهتر بگوییم همانگونه فکر کنند که باب میل قدرت حاکم است. این روند تفردزدایی (De-individuation ) در شکلهای مختلفی خود را نشان می دهد؛ از نخبه کشی و فرار مغزها گرفته تا سانسور و محدود کردن منابع آموزشی و اطلاعاتی. شونکمایر این فیلم را در دوران حکومت استالینیست ها بر چکسلواکی ساخته که یکی از نمودهای اصلی این جریان بودند. یاد صحنه معروف فیلم The Wall می افتم که پینک فلوید نظام آموزشی را مورد هدف قرار داده بود که ماسک مشابهی بر چهره دانش آموزان زده و آنها را در چرخ گوشتی با هم مخلوط می کند که دیگر از هم متمایز نشوند.
گفتگوی احساسی:
قسمت دوم فیلم به گفتگویی آشنا می پردازد؛ گفتگویی که همه ما به نوعی با آن درگیریم: گفتگوی احساسی. در این بخش مرد و زنی را می بینیم که روبروی هم نشسته اند، دست همدیگر را می گیرند، لبخند می زنند و در نهایت با هم می آمیزند. از نظر تکنیکی این بخش را زیباترین بخش فیلم می دانم. تنها یک هنرمند اصیل مثل شونکمایر می تواند این صحنه ها را از خمیر خلق کند. در این بخش شونکمایر عشق، جنسیت و تولید مثل نیز به لیست موارد نابود کننده بشر اضافه می کند. این دو در روند عشقبازی خود با هم می آمیزند به گونه ای که دیگر قابل تشخیص از هم نیستند. امواج شهوت بر روی هم می غلطند و هر کدام سعی دارد کام بیشتری از این آمیزش بگیرد. اما تا اینجای کار چندان هم منظره بدی را شاهد نبودیم! دو انسان که با هم عشقبازی می کنند و عشق آنها این دو را به جسم واحدی تبدیل می کند. نه، اصلاً هم منفی بینانه نیست! اما داستان هنوز تمام نشده. بعد از عشقبازی این دو دوباره از هم جدا می شوند و به شکل قبلی خود بازمی گردند؛ فقط یک مساله کوچک آن بین بوجود آمده است!!
در نتیجه شهوت آن دو موجود سومی به وجود آمده است: بچه!! بچه ای که هیچکدام حاضر به پذیرفتن مسئولیت آن نیستند و بار مسئولیت و مشکلات آن و شاید هم تقصیر را به گردن همدیگر می اندازند. آنها چند لحظه پیش را که با هم در آمیختند (رابطه و گذشته خود را) انکار می کنند. اینجا نیز شاهد یک آنتاگونیسم این بار در بعد شخصی و خانوادگی هستیم. نزاع سر این قضیه باعث می شود که آن دو ابتدا بچه را به سلاحی علیه همدیگر تبدیل کنند و او را به روی یکدیگر پرتاب کنند و در نهایت همدیگر را نابود کنند و بچه هم در آن بین از بین برود. چیزی که می توانست آفریننده عشق و احساسی زیبا باشد به نابودی دو طرفه (یا سه طرفه!) می انجامد. شونکمایر همانقدر به روابط رومانتیک بدبین است که به انقلاب و تغییری که از برخورد طبقات اجتماعی و سیاسی رخ میدهد!
بعضی وقتها به شوخی به مادرم می گویم (بیشتر از آن دوستش دارم که با لحنی جدی این سوال را مطرح کنم): "چه حقی داشتی مرا به دنیا بیاوری؟" و او هم به شوخی چند فحش آبدار نثارم می کند! اما واقعاً چه عاملی باعث می شود که یک زوج بخود اجازه دهند که بخاطر چند دقیقه ارضای شهوتشان وجودی را بوجود بیاورند که در مقابل آن نه مسئولیتی را پذیرا می شوند و نه قدرت آن را دارند که مسئولیت پرورش جسمی و فکری و حسیش را به دوش بکشند؟ بشر اسیر و در عین حال قربانی شهوت خویش است. هم زندانبان آن است و هم زندانی آن. اشتباه نشود من راجع به سکس حرف نمی زنم. سکس نیازی ست غریزی که بی گمان باید به مستقیم ترین و بی واسطه ترین شکل ارضاء شود؛ روی صحبت من با تولید مثل است؛ بچه دار شدن ... که البته لازمه بقای نسل و ادامه حیات انسان است. اما انسان باید تواناییهایش را بشناسد و طبق آن عمل کند. هر چند بعضی وقتها به نظر می رسد ارتباط بین دانش و عقل انسان قطع می شود!! بعضی اوقات ضعف خود را می بینیم ولی نمی دانیم چگونه اسیرش نشویم! چه بسا زن و شوهرهای مشکل داری که برای گریز از تحمل یکدیگر بچه ای را به دنیا می آورند! چه بسا بچه هایی که در محیطی بیمار بزرگ می شوند. چه بسا روابط بیماری که بخاطر یک سهل انگاری محکوم به ادامه یافتن هستند فقط و فقط بخاطر اینکه پای یک بچه در میان است. چه بسا روابطی که از هم می گسلند و یک بچه در آن میان له می شود؛ چه بسا ... فکر کنم با شعری از کارو مطلب این قسمت را جمع کنم بهتر است:
"من زاده شهوت شبی چرکینم
در مذهب عشق، کافری بی دینم
آثار شب زفاف کامی ست پلید
خونی که فسرده در دل خونینم"
گفتگوی فرسایشی:
در قسمت آخر دو سر انسانی را می بینیم که روی میز قرار گرفته اند. مثل اپیزود دوم، همه چیز با خوبی و خوشی آغاز می شود. بین این دو تعامل کامل برقرار است و هر دو طرف از این معامله اقتصادی سود می برند. عرضه و تقاضا کاملاً متناسبند و به نظر می رسد گفتمان این دو به نتیجه ای مناسب انجامیده است. ولی بعد از مدتی جواب آنها نسبت به نیازهای هم غیرمنطقی و مسخره می شود و قرار گرفتن این عرضه و تقاضاهای نامتناسب تصاویر سورئال جالبی را می آفریند که به بن بست خوردن این گفتمان اشاره دارد. جوابهای غیرمنطقی به درخواستها باعث می شود که رابطه این دو به راند سوم کشیده شود (دقت کنید که مثل رینگ بوکس جای خود را عوض می کنند) که در این راند هر درخواستی با درخواست دیگر جواب داده می شود و در حقیقت مقابله به مثل صورت می گیرد و این دو در جهت نابودی همدیگر گام برمی دارند و در نهایت نیز این اتفاق می افتد و این دو با صورتی مچاله شده و زبانی بیرون مانده به سرنوشت گروههای قبل در این فیلم می رسند.
در نگاه اول نخستین چیزی که در این اپیزود به ذهن می رسد نقد کاپیتالیسم و سرمایه داری است که این اپیزود نظام مالی و اقتصادی آن را هدف قرار می دهد. اما نگاهی دقیقتر به تاریخ و مکانی که فیلم در آن ساخته شده این موضوع را القاء می کند که این اپیزود دوباره عدم امکان مشارکت و منفعت دوجانبه است و به زبانی دیگر باز سوسیالیسم را مورد هدف قرار می دهد. (احتمال دیگری هم وجود دارد که این اپیزود اشاره به دوران جنگ سرد داشته باشد). به هر حال هدف شونکمایر هر کدام از اینها که باشد او نوعی دیگر از روابط انسانی را شکست خورده می بیند: گفتگوهای اقتصادی.
در این سه اپیزود کارگردان سه بعد مهم در روابط و گفتگوهای انسانی را مطرح کرده و در مورد موفقیت آن تردیدهایی جدی را پیش می کشد. این سه بعد در سه لایه مختلف اجتماعی، شخصی و اقتصادی مطرح می شوند. سه لایه ای که منبع جنگها و برخوردهای مختلف در طول تاریخ بوده، هست و خواهد بود: قدرت، ثروت و البته سکس!
گفتگوی تمدنها و بی تمدنها:
انجیل می گوید در آغاز فقط کلمه بود. مولوی نیز با آن زبان شیرینش می گوید:
تو قاف قندی و من لام لب تلخ
به قاف و لام ما قل می توان کرد
می توان سطرها کلمات قصار را از بزرگان مختلف در مورد فواید گفتگو نوشت اما چرا شونکمایر تا این حد نسبت به گفتگو بدبین است؟ او آنقدر آگاه هست که ارزش گفتگو و روابط را بداند اما زمان و مکان را نیز نباید از نظر دور داشت. او در نظامی دیکتاتوری و توتالیتر می زیست که امکان هیچ گفتگویی در آن وجود نداشت. مسلماً در این نوع نظامها قدرت حاکم تا زمانی گفتگو را تحمل می کند که ماهیت و قدرتش را زیر سوال نبرد و گفتگو به نفع او پیش برود. حتی گاهی هم ممکن است در طی این گفتگوها امتیازهایی کوچک را در جهت ساکت کردن و یا قانع کردن طرف مقابل به او بدهد؛ آنچه که بعضی ها آن را اصلاحات می نامند! اما رژیم دیکتاتوری وقتی که قدرتش در این گفتگوها تهدید شود ماهیت توتالیتر خود را نشان می دهد و هر گفتمانی را سرکوب می کند. او تا زمانی به اصلاحات اجازه عرض اندام می دهد که اساسش را زیر سوال نبرد. در اینجاست که گفتگو با این وضعیت بی معنی می شود. شونکمایر این فیلم را به موقع ساخته و قدرت کمونیست حاکم نیز این اشارات سیاسی را تشخیص داد و پخش فیلم را ممنوع کرد، اما او و یارانش می دانستند که گفتگو فقط بین گروههایی امکان پذیر است که دنبال حل مساله ای باشند و بخواهند کاری را پیش ببرند؛ گروههایی که در مقابل هم گارد نیستند، انتقاد پذیرند و به دنبال زندگیی بهتر برای همه هستند. بلی در اینصورت گفتگو جواب می دهد و عنصری ضروری برای پیشبرد اهداف گروه است. اما در مقابل قدرت حاکم گفتگو مسخره و بی معنی ست. هر حکومت ایدئولوژیک و توتالیتر از فاشیسم گرفته تا استالینیسم، همیشه برخی از حیوانی ترین و ابتدایی ترین غرایز بشر را تحریک می کند که همیشه (و همیشه!!) طرفدارانی در بین ملت دارد. همانها که منافع حیوانی خود را در گرو پیروی از قدرت حاکم می بینند. در این موقعیت گفتگو مضحک به نظر می رسد؛ اینجا باید مبارزه کرد و مبارزه لزوماً با اسلحه آهنی نیست. هر گونه تغییر و انقلاب ابتدا در افکار و اذهان ملتها شکل می گیرد سپس در جامعه نمود پیدا می کند و تغییر و ترقی افکار عمومی نیازمند آگاهی و تبادل آگاهی ست و اینجاست که گفتگو ارزش خود را نشان می دهد. شونکمایر هنرمندی ست که هنرش اسلحه اش است. او دیزنی و پیکسار نیست که هنرش وسیله ای باشد برای پولسازی و تخلیه افکار و قدرت ابتکار کودکان؛ هنر او نوعی گفتمان است. او به همراه همفکرانش بستری را فراهم کردند تا کشورشان را به دموکراسی و آزادی برسانند. او از نسل کافکا و هرابال است که با اندیشه نابشان چراغی بودند برای ملتشان که آنها را در یکی از تاریکترین دوران تاریخشان به ساحل نجات رهنمون ساخت.