انیمیشن خیابان


در نگاه اول "خیابان" داستان ساده ای دارد؛ داستانی که بر اساس اتوبیوگرافی موردکای ریچلر، نویسنده کانادایی، و تجربیات او از زندگی در دهه 40 و در خیابان سنت اوربین واقع در مونترال شکل گرفته است. خوره های سینما فضای این محله ها را قبلاً از فیلم "کارآموزی دودی کراویتز" بیاد می آورند؛ فیلمنامه آن فیلم که محصول 1974 بود توسط ریچلر نوشته شده بود. اتفاقاً در فیلم خیابان هم اسمی از دودی کراویتز برده می شود. پسر بچه ای از یک خانواده یهودی خاطرات تلخ و شیرین خود از سالهای آخر زندگی مادربزرگش را بازگو می کند. این واقعه یعنی مرگ مادربزرگ تاثیرات مختلفی روی تک تک اعضای خانواده می گذارد و ما شاهد واکنشهای عاطفی رفتارهای مختلف و گاه متضاد آنها هستیم. برخوردهای مختلفی که با مقوله مرگ در این فیلم می بینیم را می توان ساعتها بحث و بررسی کرد اما به نظر من داستان این فیلم دارای پیچیدگیها و چند لایه بودنهای یک فیلم معناگرا و بقول خودمان "سنگین" نیست و داستان همان چیزی که ست که راوی روایت می کند و ما نیز در تصویر می بینیم. مقابله مرگ و زندگی، کودکی و بزرگسالی و در نهایت عقل و احساس. اینها عناصر زندگی بشری هستند که در عین سادگی می توانند بسیار پیچیده باشند. هر چند مرگ مادربزرگ را بصورت کلی تر می توان مرگ ارزشهای کلاسیک عمدتاً عاطفی نیز تعبیر کرد که دنیای مدرن و سرد امروزی خیلی راحت از کنار آن می گذرد و اندک افرادی هم که قصد دارند همچنان به آنها پایبند باشند نمی توانند در مقابل موج عظیم ارزشهای امروزی مقاومت کنند و در نهایت این مقابله به مرگ ارزشهای کهن منتهی می شود. اما ترجیح می دهم به خط روایی ساده داستان بسنده کنم و نقد امروز را بیشتر به تکنیک انیمیشنی منحصر بفرد کارولین لیف و استراتژی او در داستان گویی اختصاص دهم.


تکنیک:

تاثیر گذاری فیلم بیشتر به ساده بودن آن برمی گردد جاییکه لیف خاطرات پسر بچه را بصورتی سیال به نمایش می گذارد که تصاویر در هم فرو می روند و تصویر جدیدی از بین آنها جان می گیرد. کارولین لیف در این فیلم از تکنیک نقاشی روی شیشه استفاده کرده است بدینصورت که جوهر را روی یک سطح شیشه ای ریخته و روی سطح شیشه ای طرحهای خود را کشیده است. نور از زیر سطح شیشه ای تابانده شده و دوربین عمود بر سطح شیشه ای از بالا فیلمبرداری می کند. نورپردازی این فیلم بسیار اهمیت دارد و تنها وسیله ای ست که ما می توانیم بوسیله آن اشکال و خطوط و فضاها را از هم تشخیص دهیم. این فیلم به نوعی بازی با نور هست؛ اگر چه فیلم دارای چند کات و فیدآوت نیز هست اما اکثراً تصاویر در هم حل می شوند و با استفاده از جوهر و نور یک تصویر حل شده و سپس تصویر دیگری از آن شکل می گیرد. تغییرات سیالی که در تصاویر می بینیم پیوسته به تصویر بعدی دیگر می دهد و به این ترتیب سراسر فیلم از مسخهای پیاپی شکل می گیرد که در آن تصاویر و ایده ها روی هم می لغزند. این سیال بودن، حس روایت خاطرات راوی را در طی چند سال به بیننده القاء می کند؛ همانطور که خاطرات انسان دارای مرز مشخصی از هم نیستند و غالباً آمیخته با تصاویر و خاطرات دیگر می شوند؛ طوریکه گاه ساعتها ما را به خود مشغول می کنند و سرانجام حتی بیاد نمی آوریم که نقطه شروع این تصاویر پی در پی کجا بوده است.



کارولین لیف داستان موردکای ریچلر را بدون اینکه از قدرت و تاثیر آن بکاهد در 10 دقیقه روایت می کند. صحنه ای که در کتاب ریچلر به مدد صدها واژه توصیف می شود در فیلم لیف تبدیل می شود به چند سکانس که روی هم می لغزند و صدای راوی به همراه صداهای صحنه نیز به آن اضافه می شود. اولین تاثیری که در تکنیک نقاشی روی شیشه لیف به چشم می آید فشرده سازی زمان و فضای خاطرات روایت شده است. قیافه شخصیتها در صحنه های مختلف کاملاً متفاوت است ولی در عین حال بسرعت قابل تشخیصند. کار روزانه مادر خلاصه شده به هم زدن مواد کاسه، شانه کردن موهای دخترش و شستن کف زمین ولی در عین حال حس مورد نظر را می زساند، دخترک به پایین خم می شود تا پتوی خود را بردارد، در حالیکه فریم ثابت است پرسپکتیو عوض شده و دخترک پتو را روی خودش می کشد و در عین حال چراغ هم خاموش می شود، توپ تنیسی که دست پسرک است هم بازی او را نشان می دهد و هم حرکتش به سوی خانه و این حس از زوم بک روی توپ به مخاطب القا می شود. این شیوه به نوعی به تصاویر، وجهی چندبعدی می دهد که در آن چندین فرایند با هم در حال رخ دادن است.







جریان سیال و مداوم "خیابان" تنها به سبک فیلم محدود نمی شود بلکه به ابزار آن هم مربوط می شود؛ کارولین لیف با مخلوطی از جوهر رنگی و روغن و آب نقاشی می کند. نور از پایین سطح شیشه ای تابانده می شود و در نتیجه میزان روشنایی اشیاء و کاراکترها به ضخامت آنها بر می گردد که چقدر نور را از خود عبور می دهند. اشیاء بوجود می آیند و ناپدید می شوند و یا به یکدیگر تبدیل می شوند و همه اینها به مدد تغییراتی ست که بر روی سطح شیشه ای رخ می دهد. در این سبک از انیمیشن که مستقیماً زیر دوربین کار می شود، هیچ مجالی برای اشتباه نیست. یک اشتباه کوچک کافیست تا یک سکانس کامل از بین برود. اما از جهت دیگر در این سبک دست انیماتور برای بداهه پردازی باز است و او هر موقع که بخواهد می تواند به غنای کار خود در جای جای طرحها بیفزاید. اما بدون شک، ساختن انیمیشن با این سبک مستلزم صرف وقت و انرژی زیادی ست. کارولین لیف برای این انیمیشن 10 دقیقه ای یکسال و نیم مداوم کار کرد و به راستی شاهکاری خلق کرد که در تاریخ انیمیشن دنیا ماندگار خواهد بود.





استراتژی های روایی کارولین لیف:

فیلم از آنجا آغاز می شود که مادربزرگ پیر در رختخوابش خوابیده و بقیه خانواده مشغول غذا خوردن هستند. خاطرات پسرک که در واقع راوی فیلم است کاملاً پراکنده است و بیشتر روی جزییاتی تمرکز دارد که جزو زندگی روزمره بوده ولی در آن برهه خاص از زمان ذهن او را بخود مشغول کرده است. اما این اتفاقات روزمره با مرگ مادربزرگ وارد مرحله بزرگتری می شود که تمام فامیل را دور هم جمع می کند و طبیعت بار دیگر به آنها گوشزد می کند که "قلب انسان" با همه شگفتی ها و رمز و رازهایش بالاخره روزی از تپش می ایستد.







صحنه حرکت پرستاری که هر روز به دیدن مادربزرگ می آید با حرکت جوهر به سمت بک گراند نمایش داده می شود که در آن سر پرستار بزرگتر و بزرگتر می شود که نشان دهنده نزدیک شدن او به دوربین و در نتیجه حرکت اوست. چرخش سر او بک گراند سیاهی را فراهم می آورد که بلافاصله تبدیل به صحنه بالا رفتن او از پله های آپارتمان می شود. این یک نمونه بارز از مسخ تصویری ست که قبلاً گفتیم. در حقیقت لیف با استفاده از تکنیک ابداعیش عنصر زمان و مکان را در حرکت پرستار حذف می کند و در عین حال مفهوم را القاء می کند. بالا رفتن پرستار و کوچک شدن پاهایش در انتهای پله ها دوباره فضایی سیاه را فراهم می آورد که از بین آن سر پسر بچه هایی که زیر راه پله نشسته اند شکل می گیرد.



نکته قابل ذکر اینکه در صحنه ای که صورت پرستار را می بینیم فقط بخشهای کلی صورتش به تصویر کشیده شده که در این میان چشمها نقش بیشتری ایفا می کنند ولی به هیچوجه از جزییات خبری نیست! فرمی که کارولین کار می کند چنین مساله ای را می طلید که کاراکترها و اشیاء شکل ساده ای داشته باشند و تاثیر حسی و عاطفی خود را به مستقیم ترین شکل انتقال دهند. در این فیلم این زمخت بودن تصاویر دقیقاً با فضای فیلم همخوانی دارد، زیرا که فیلم خاطرات پسربچه ای را بیان می کند و تصاویر به گونه ایست که گویا پسربچه خود آنها را نقاشی کرده است: بچه گانه و خام.



استفاده دیگری که از تصاویر سیال در این فیلم شده، تبدیل تصاویر اشخاص به تصویر یک عمل یا یک امر خیالی ست. برای مثال وقتی که بچه ها پیرزن را مرده فرض می کنند بحث می کنند که پس از مرگش تا 24 ساعت دیگر موهایش به رشد ادامه خواهند داد و در عین حال ما این مسئله را در تصویر می بینیم. شبیه این صحنه هایی دیگری نیز در این فیلم می بینیم که در آن یک واقعیت به یک خیال تبدیل می شود؛ خیالی که خود فرافکنی یک امر واقعی ست.



خلق صحنه های جادویی و سورئال یکی دیگر از کاربردهای سبک زیبای کارولین لیف است. برای مثال گفتگوی اول پسرک با خواهرش را ببینید که خواهرش در حال بازی با انگشتانش کادری می بندد ولی پس از حرکتش همچنان سایه آن کادر در تصویر باقی می ماند. این حس جادویی نیز دقیقاً مطابق فضای فیلم است؛ بیاد آوری صحنه ها و خاطرات کودکی فضایی نامطمئن و در عین حال جادویی را می طلبد که وجه مشخصه آن حسهای و درگیری ذهنی شدید با مواردی ست که در دنیای بزرگسالان به هیچوجه جادویی نیستند. این تصاویر سیال هم نامطمئن بودن این خاطرات را القاء می کنند و هم جنبه جادویی آن را به زیبایی به تصویر می کشند.



بعد از این صحنه بچه ها پتو را روی سرشان می کشند تا بخوابند که این صحنه فضایی تاریک را خلق می کند و بلافاصله تبدیل به دری می شود که به اتاق مادربزرگ باز می شود. پسرک وارد اتاق می شود و از زبان راوی می شنویم که پسرک منتظر مرگ پیرزن است تا این اتاق را تصاحب کند. این نکته در فیلم به عنوان یک میل خودخواهانه یا توام با بی عاطفگی تعبیر نمی شود بلکه بیشتر به عنوان یک مساله طبیعی با آن برخورد می شود که محصول دنیای اگزیستانسیالیستی امروز است. پسرک در کادر باقی می ماند و فضای دور و بر او تبدیل به آشپزخانه می شود که مادرش را در حال کار نشان می دهد. اعتراض "منطقی" و "رئال" پسرک با جواب عاطفی مادر روبرو می شود و بار دیگر تقابل دنیای رئال امروز و خشونت عریان آن را با دنیای عاطفی و احساسی نشان می دهد.



صحنه بعدی یکی از زیباترین صحنه های فیلم است: مادر را در حال هم زدن مواد یک کاسه می بینیم این صحنه تبدیل می شود به صحنه شانه کردن کردن موهای دخترک که این صحنه نیز در صحنه شستن کف زمین ادغام می شود و در نهایت دوباره او را در حال هم زدن مواد یک کاسه می بینیم. این صحنه حس زندگی یکنواخت و خانگی مادر را که توام با کار مداوم و طاقت فرساست به ما القاء می کند. به بیان دیگر این صحنه فقط زمان کوتاهی از زندگی او در یک روز معین را نشان نمی دهد بلکه این حس را به مخاطب القاء می کند که روزهای زیادی به این منوال می گذرد. کارولین لیف برای القای این حس هم از تصویر کمک می گیرد و هم از صدا؛ ادغام تصاویر که همگی او را در حال کار مداوم نشان می دهد و ظرافت هوشمندانه لیف که ابتدا و انتهای این صحنه را به هم زدن مواد یک کاسه نشان می دهد که حس چرخش و تکرار را بوضوح نشان می دهد. اگر بجای صحنه پایانی این سکانس او را بجای هم زدن مواد کاسه در حال انجام کار دیگری مثلاً ظرف شستن ظرف می دیدیم به احتمال قوی این حس تکرار و کار سخت و روزمره در ما ایجاد نمی شد. صدای رادیو در پس زمینه شنیده می شود که بدون انقطاع این تصاویر را به هم "پیوند" می دهد. این فیلم موسیقی متن ندارد و در ابتدا به نظر می رسد که این مساله نقطه ضعفی برای فیلم محسوب شود اما صداگذاری هوشمندانه آن باعث می شود جای خالی موسیقی را حس نکنیم و این صداها فضاهایی را که اصولاً موسیقی باید روایت کند، پر می کند. در انتها او زمانی از کار دست می کشد که ناله مادرش را می شنود و حس غم و اضطراب ناشی از بیماری و پیری مادرش نیز پس زمینه ای می شود برای کار طاقت فرسای روزانه اش. و همه اینها دست به دست هم داده تا وقتی در صحنه بعد مادر را در بستر بیماری می بینیم تعجب نکنیم. این آمادگی ذهنی که در کمتر از سی ثانیه توسط لیف در ما ایجاد می شود گواهی ست بر قدرت و اعجاز تصویرش.







با بیماری مادر که گویی تنها حامی مادربزرگ است بچه های "امروزی" و مدرن او جمع شده و او را به خانه سالمندان می فرستند. اما در همین حال بچه های بازیگوش فارغ البال از جدیت و بار عاطفی سنگین این صحنه ها به بازی خودشان مشغولند. در صحنه ای زیبا پسرک در حال دعوا با خواهرش است. منشاء انرژی ساطع شده از این دعوا، حرکات قلم نقاشی کارولین لیف است؛ مشتها، زبانهای بیرون مانده از دهان، موهای در حال کشش همگی محصول قلم توانای لیف است که بر روی جوهر قهوه ای رنگش می چرخد و انرژی قلم او تبدیل به انرژی یک دعوای کودکانه می شود. انگشت لیف همان بازوهای در حال دعوای کودکان است. حرکات انرژیک این صحنه، حرکات نقاش، راوی داستان و خود داستان در این صحنه در هم ادغام می شوند.



نکته مهم دیگری که باید به آن توجه کرد زمان بندی در ادغام تصاویر است. حسی که از تصاویر به مخاطب القاء می شود بسته به زمان نشان دادن آن تصاویر قبل از ادغام در تصویری دیگر می تواند متفاوت باشد. واکنش پدر زمانیکه همسرش از بستر بیماری برخاسته و به دیدن مادرش می رود مثال خوبی درباره ارتباط زمان و حس تصویر است؛ این زمان نسبت به تصاویر دیگر طولانی تر است که حس انتظار و اضطراب را به مخاطب القاء می کند. ابتدا پدر را از زاویه روبرو می بینیم، سپس از نیمرخ و بالاخره از بیرون پنجره و پس از آنکه اتفاقی که انتظارش را می کشید می افتد دوباره او را از روبرو می بینیم که با همان طنز تیپیکال یهودیها می گوید: "می دونستم ... فقط به دنیا اومدم ... همه خوش شانسیم همین بود".



صحنه مرگ مادربزرگ را از دید پسرک می بینیم که وقتی از بازی روزانه خیابانی به خانه بر می گردد خانه را پرجمعیت می یابد و پس از اینکه از میان جمعیت راهش را باز می کند پدرش خبر مرگ مادربزرگ را به او می دهد. این تصاویر از دید پسرک به تصویر کشیده می شوند که نشانه آن تفاوت قد او در میان افراد بزرگسال خانواده (که از زوایه دوربین مشخص است) و البته توجه به جزییاتی چون نقشهای کاغذ دیواری است. سکانس بعدی گفتگوی دکتر خانواده با دایی پسرک است که در بالکن در حال سیگار کشیدن هستند. دکتر می گوید که می دانم مرگی در خانواده بوده و قلب شما شکسته است اما با اینحال یک روز عالی تابستان است. تصاویر بعدی لیف که شامل صدای بازی بچه ها، وزش باد، پرواز یک پرنده و ... است موکد این قضیه است که زندگی ادامه دارد. تصاویر لیف در این صحنه بی تفاوتی افراد را نشان نمی دهند بلکه جریان زندگی را در شهر به نمایش می گذارند. لیف برای اینکه این مثبت بینی را تکمیل کند سکانس آخرش را به اتاق خواب بچه ها اختصاص می دهد که فارغ از همه این جریانات درگیر بحث ها و بازیهای کودکانه شان هستد و اتفاقات تلخ و خشن دنیای رئال هیچ اثری روی دنیای فانتزی آنها ندارد.





حرف آخر:

دوستانی که انیمیشن می خوانند یا به هر عنوان با این رسانه درگیر هستند، کارهای دیگر کارولین لیف را حتماً ببینند؛ فیلمهای این هنرمند بزرگ و تکنیکهای به کار رفته در آن باید به دقت مورد بررسی و تجزیه و تحلیل قرار بگیرد. فیلمهایی چون "جغدی که با یک غاز ازدواج کرد"، "مسخ آقای سامسا" و "دو خواهر" که براستی گنجینه ای عظیم برای علاقمندان این هنر می باشند. ظهور کامپیوتر گر چه در نگاه اول جای این سبکهای سخت و طاقت فرسا را می گیرد اما به هیچ عنوان حسی را که توسط دست هنرمند خلق شده نخواهد داشت. خانم لیف سالهاست که دیگر فیلم نمی سازد و به تدریس مشغول است. سن و سال او دیگر اجازه نمی دهد تا با این سبک کار کند اما نسل جوان و خلاق انیماتورهای دنیا رویکردی دوباره به این سبک داشته اند که نمونه بارز آن "عشق من" ساخته الکساندر پتروف بود که نشان داد انیمیشن روی شیشه همچنان به قدرت خود باقیست.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد