داستان مادربزرگ ؛


بار دیگر زمستان آمد ؛ آری ، زمستان آمد و پاییز را از حیاط خانه ی مادربزرگ بیرون کرد . من با قدمهای کوچکم بر روی برفها می دویدم و از صدای قرچ قرچ قدمهایم لذت می بردم  . می دیدم که چگونه درختها ، خمیده ، زیر انبوه برف از سرما می لرزند . و من هیچ گاه خنده ی مادربزرگ را به این حرف که گفتم : « مادربزرگ درختها سرما نمی خورند ؟ » ، فراموش نخواهم کرد . اکنون بعد از سی سال هنوز هم زمستان می آید ؛ اما بدون مادر بزرگ ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد