غرور

هم سن بودیم . همیشه و در هر کاری از من جلوتر بود . در درس خواندن ؛ در ورزش و ...
در هر کاری خودش را می ستود و دیگران را تحقیر می کرد .
امروز بعد از سی سال او را دیدم !! در حالی که گل می فروحت  به دوستانش می گفت : « گل های من از همتون بهتر  !!! »

داستان مادربزرگ ؛


بار دیگر زمستان آمد ؛ آری ، زمستان آمد و پاییز را از حیاط خانه ی مادربزرگ بیرون کرد . من با قدمهای کوچکم بر روی برفها می دویدم و از صدای قرچ قرچ قدمهایم لذت می بردم  . می دیدم که چگونه درختها ، خمیده ، زیر انبوه برف از سرما می لرزند . و من هیچ گاه خنده ی مادربزرگ را به این حرف که گفتم : « مادربزرگ درختها سرما نمی خورند ؟ » ، فراموش نخواهم کرد . اکنون بعد از سی سال هنوز هم زمستان می آید ؛ اما بدون مادر بزرگ ...

شاهزاده خانم واقعی

زمانی شاهزاده ای بود که آرزو داشت با شاهزاده خانمی ازدواج کند؛ البته نا گفته نماند که او می بایست شاهزاده خانمی واقعی باشد. شاهزاده به امید یافتن چنین شاهزاده خانمی به سراسر دنیا سفر کرد و شاهزاده خانم های فراوان پیدا کرد، ولی همیشه عیبی داشت، نمی توانست تصمیم بگیرد که آنها، شاهزاده خانم های واقعی هستند، چون که همان وقت موضوعی، بعد هم موضوعی دیگر درباره ی آنان، به نظرش می رسید که واقعاً اشتباه بود. بالاخره کاملاً افسرده به قصرش بازمی گشت، زیرا خیلی امیدوار بود که شاهزاده خانمی واقعی به عنوان همسر به دست بیاورد، ولی نتوانسته بود حتی یکی را هم پیدا کند.

شبی، توفانی ترسناک همراه با رعد و برق بپا خاست و باران در سیلاب ها فرو می ریخت.وانگهی هوا چون قیر سیاه بود. ناگهان ضربه ای شدید به در خورد و شاه کهن سال، پدر شاهزاده، خودش بیرون رفت و در را گشود.

بیرون در، شاهزاده خانمی ایستاده بود. با توجه به باد و باران، او حالتی غم انگیز داشت، آب از گیسوانش جاری بود و لباسش به بدنش چسبیده بود. او گفت که شاهزاده خانمی واقعی است.

ملکه مادر سالخورده با خود فکر کرد و گفت: “ آه، به زودی معلوم خواهد شد.“ هر چند به آنچه که تصمیم داشت، انجام دهد، اشاره ای نکرد؛ ولی بی سر وصدا به اتاق خواب رفت، همه ی رواندازها را از تخت برداشت و سه نخود کوچک را روی تختخواب گذاشت. بعد بیست تشک را یکی بر روی دیگری، روی سه نخود قرار داد، سپس روی تشک ها، بیست تشک پر گذاشت. شاهزاده خانم می بایست شب را روی این تختخواب، بگذراند.

صبح زود بعد، از شاهزاده خانم پرسیدند، چگونه خوابیدی، او جواب داد: “ آه، واقعاً بسیار بد! من سرتاسر شب، نتوانستم چشمانم را ببندم. نمی دانم در تختم چه چیزی بود، اما فهمیدم چیزی سخت، زیر تنم است،بنابراین سرتا پا سیاه و کبود شده ام. اون منو بسیار اذیت کرد!“

حالا، معلوم شده بود که این باید یک شاهزاده خانم واقعی باشد، چون که توانسته بود سه نخود را از زیر بیست تشک و بیست تشک پر حس کند. هیچ کس جز یک شاهزاده خانم واقعی نمی توانست چنین درک دقیق و حساسی داشته باشد.

پس، شاهزاده او را همسر خود کرد، حالا اطمینان یافته بود که یک شاهزاده خانم واقعی به دست آورده است. با این همه، سه نخود را در موزه ی سلطنتی گذاشتند، اکر آنها را ندزدیده باشند، هنوز هم در آن جا دیده می شوند.