انیمیشن آداجیو


آداجیو، شاهکار ده دقیقه ای گری باردین، انیماتور خلاق روسی، استاپ موشن را با اریگامی (هنر درست کردن شکلهای مختلف از کاغذ) ترکیب کرده و آن را بر بستری از یک قطعه موسیقی به همین نام جاری ساخته است.

درباره داستان و نقد معنایی آن خواهیم نوشت اما اول از همه این فیلم یک نبوغ تکنیکی ست از کسی که اشیاء معمولی دور و بر ما گویا برای او حالتی متافیزیکی و جان دار دارد! در Conflict کل فیلم را با چوب کبریت می سازد؛ The Coiling Prankster را سراسر با سیم می سازد و در آداجیو کلاً با کاغذ کار می کند. جان بخشیدن به این اشیاء معمولی و بیان معانی آن چنان عمیق سیاسی، فلسفی و جامعه شناختی نه امکانات مالی آنچنانی می خواهد نه تجهیزات پبشرفته. ابزار اصلی باردین، آگاهی عمیق، نبوغ، عشق و پشتکار است. آگاهی به کارهایش معنا می بخشد؛ نبوغ باعث می شود که با ساده ترین ابزار کار کند و عشق و پشتکار دلگرمی او برای این پروسه طاقت فرساست. برای مثال ساخت آداجیو نه ماه طول کشیده که تیم سازنده و در راس آن گری باردین هر روز 8 ساعت با بریده های کاغذ ور می رفتند و با دقت و وسواس فراوان توام با سعی و خطا فریم به فریم فیلم خود را ساخته اند.



فیلمبرداری اثر در یک کلمه باشکوه است. فیلم که در بستری مینیمال و تقریباً بدون بک گراند ساخته شده، با ابزاری محدود می خواهد یک جامعه را به تصویر بکشد و این امر را فیلمبرداری فیلم میسر می سازد. در صحنه ای که افراد در مقابل قهرمان عروج کرده تعظیم می کنند سرعت حرکت، مسیر و زاویه دوربین فوق العاده است و حس شکوه و عظمت قهرمان را به خوبی به تصویر می کشد. نماهای دور در هنگام راهپیمایی اولیه و زوم آوت نهایی فیلم نیز کاملاً به بیان حس و مفهوم فیلم کمک می کند.



نمی توان از جنبه های تکنیکی و زیباشناختی فیلم گفت و به موسیقی آن اشاره ای نکرد. قطعه مشهور آداجیو در جی مینور ساخته رمو گیازوتو (Remo Giazotto ) که به اشتباه این قطعه را به آلبینونی نسبت می دهند. این قطعه که با سازهای زهی و ارگان نواخته می شود یکی از معروفترین قطعات باروک است که در فیلمهای زیادی (از جمله محاکمه کافکا) استفاده شده و کمتر کسی ست که آن را نشنیده باشد؛ این موسیقی فضایی سنگین و تراژیک دارد که این حس کاملاً با فضا و داستان فیلم همخوانی دارد. شاید انصاف نباشد اما به نظر من در خیلی از صحنه ها موسیقی داستان را روایت می کند نه تصاویر و البته بی دلیل نیست که اسم فیلم هم همان اسم قطعه موسیقی ست. باردین فیلم خود را برای این موسیقی ساخته و حسی را که این قطعه به او می داده با تصاویر جادوییش در هم آمیخته و به نوعی حس موسیقی را در تصویر نیز جاری کرده است.



اما موضوع فیلم داستان درماندگی، نابردباری، قدرناشناسی و حقارت مردم یک جامعه فاشیستی ست که به موضوعات مختلفی می پردازد از جمله تعارض بین قهرمان و مردم، عدم تحمل عقیده، دین یا نژاد متفاوت که از خصوصیات یک جامعه فاشیستی ست، نادانی و عدم داشتن حافظه تاریخی توده، تئوری توطئه، قهرمان پرستی، قهرمان کشی و در نهایت شهیدپرستی. در قسمتهای زیر سعی می کنیم کوتاه به هر کدام از این مسائل اشاره کرده و به نمود آن در فیلم بپردازیم. اما قبل از آن خلاصه ای کوتاه از داستان کوتاه ماکسیم گورکی، نویسنده شهیر روسی، بنام "افسانه دانکو و قلب سوزانش" را در اینجا می آوریم زیرا که داستان فیلم اقتباسی ست غیرمستقیم از این داستان. ترجمه زیر قسمتی از ترجمه انگلیسی کتاب توسط E. J. Dillon است:



"مرد جوانی بنام دانکو عضو یک قبیله است که مردانی قوی دارد اما فشار دشمنان آنها را به اعماق یک جنگل تاریک پر از مرداب عقب رانده است. دانکو که مردی جوان و شجاع است بر این باور است که راهی برای خروج از این جنگل مخوف وجود دارد و با شجاعت تاریکترین اعماق جنگل را در جستجوی راه نجات می پیماید. اما افراد قبیله که ترس و خشم و درماندگی بر آنها چیره شده شروع به غرولند می کنند. دانکوی جوان که نفرت را در صورت آنها می بیند در شوق نجات آنها می سوزد و همین اشتیاق شدید در نهایت قلب او را شعله ور می سازد.



این شعله عشق رفته رفته شعله ورتر می شود و ناگهان دانکو با صدایی که قویتر از تندر است فریاد می زند: "من چه کاری می توانم برای مردمم انجام دهم؟" و سپس سینه اش را می شکافد و قلبش را بیرون آورده و بالای سرش می گیرد. قلبش همچون خورشید و حتی روشنتر از خورشید می درخشد و جنگل مات و مبهوت از این عشق بی پایان سکوت اختیار می کند. دانکو جلوتر از همه به راه می افتد در حالیکه قلبش را در بالای سرش نگه داشته و راه را روشن می کند. در نهایت جنگل تمام می شود و آنها به اقیانوسی از روشنایی و هوای تازه می رسند که باران آن را شسته است. دانکو نگاهی به این سرزمین آزاد می کند و خنده غرورآمیزی کرده و می میرد. مردم شاد او که اکنون پر از امید و آرزوهای بزرگ هستند، حتی متوجه نمی شوند که دانکو مرده و قلب شجاعش در کنار او همچنان به روشنی می درخشد. فقط یک نفر آن را می بیند و ترس وجودش را فرا می گیرد و آن قلب مغرور را زیر لگدهایش له کرده و خاموش می کند ...".





حافظه تاریخی و پاک کن:

از فیلسوفی پرسیدند بهترین اختراع انسان چه بود؟ پاسخ داد: پاک کن! منظورش احتمالاً این بوده که برای سلامتی روانی و پیشرفت رو به جلو فراموش کردن و پاک کردن خاطره های ناگوار امری ست ضروری. اما فرق است میان فراموش کردن و به کناری نهادن. اگر فراموش کنیم، ناگزیر آن خاطره ناگوار را دوباره تجربه خواهیم کرد و نه تنها پیشرفتی نخواهیم کرد بلکه در یک دور باطل گرفتار خواهیم شد که هر حرکت به ظاهر انقلابی یا پیشرو نیز چیزی جز یک تخلیه انرژی نخواهد بود. مثل فردی که به یک پهلو خوابیده و پس از مدتی خسته می شود و به پهلوی دیگر می غلتد و این حرکت عرضی را به حساب حرکتی طولی و رو به جلو می گذارد. ناگفته پیداست که چنین شخصی همیشه در خواب خواهد بود. این سرنوشت ملتی ست که حافظه تاریخی ندارد و از گذشته خود درس نمی گیرد. این ملت بارها و بارها اشتباهات خود را تکرار می کند و مضحکتر اینکه بعضاً به همان مهره های سوخته ای چنگ می اندازد که در گذشته ضربه های مهلکی از آنها خورده است و باز جالبتر اینکه خود این مهره ها هم گویی دوباره احیا شده و انرژی می گیرند و شنل ابرقهرمانی را به دوش انداخته و راهی نجات این مردم فلک زده می شوند غافل از اینکه خود یکی از اسباب بدبختی این ملت بوده اند. ملتی که برای آزادی شعارهایی می دهند که خود این شعارها عامل اولیه فلاکتشان بوده است. احمد شاملو در سخنرانی خود در دانشگاه برکلی کالیفرنیا در سال 1990 این چنین می گوید:

"توده حافظه تاریخی ندارد، حافظه دسته جمعی ندارد، هیچ گاه از تجربیات عینی اجتماعی اش نیاموخته و هیچ گاه از آن بهره ای نگرفته است و در نتیجه هرجا کارد به استخوانش رسیده به پهلو غلتیده، از ابتذالی به ابتذال دیگر . و این حرکت عرضی را حرکتی در جهت پیشرفت انگاشته؛ خودش را فریفته .

ملتی که حافظه تاریخی ندارد، انقلابش به هر اندازه هم که از لحاظ مقطعی "شکوهمند" توصیف شود، در نهایت امر چیزی ارتجاعی از آب در می آید؛ یعنی عملی خلاق صورت نخواهد داد."



بر می گردیم به فیلم جایی که مردم پس از کشتن قهرمانشان پلاکاردهای او را دست می گیرند و راه پیمایی می کنند و بلافاصله به شرایطی مشابه وضعیت اول فیلم می رسند یعنی کسی را می بینند که همرنگشان نیست. این ملت حافظه تاریخی ندارد و از اشتباه خود درس نگرفته است. وقتی در انتهای فیلم فردی را که رنگ متفاوتی (این بار تیره تر) دارد محاصره می کنند، و دوربین در یک زوم آوت دیدنی عقبتر رفته و تیتراژ پایانی را می بینیم، نادیده می دانیم که چه بلایی سر او آمده است.







قهرمان و قهرمان پرستی:

ارابه تاریخ را قهرمانان از روی اجساد توده ها می رانند. (هگل)



اینکه قهرمانان تا چه حد در پیشبرد تاریخ موثرند امری ست مسلم. کارلایل هم می گوید تاریخ ساخته دست قهرمانان است؛ اما قهرمان کیست و چه نقشی در جامعه دارد؟ جواب این سوال در مورد جوامع فاشیستی متفاوت از جوامع غیرفاشیستی ست. ابتدا به نقش قهرمان در جوامع فاشیستی می پردازیم زیرا که باور داریم داستان این فیلم در جامعه ای فاشیستی شکل می گیرد (در قسمت بعدی به این موضوع خواهیم پرداخت که چرا این جامعه یک جامعه فاشیستی ست) در چنین جامعه ای قهرمان موجودی ست عادی. همه سعی می کنند قهرمانانه زندگی کنند و قهرمانانه بمیرند. این جامعه ظرفیت پذیرش قهرمان به عنوان موجودی "متفاوت" و برتر را ندارد. اما بعضی از اوقات یکی از این افراد عادی به خود جرات می دهد که متفاوت فکر کند. توده که خود توانایی و جرات این کار را ندارد نسبت به او واکنش نشان می دهد. در چنین جامعه ای نیاز به یک قهرمان نسبت معکوسی با سطح آگاهی و توان توده دارد. جامعه ای که در آن افراد دارای حس احترام و رضایت از خویشتن بوده و بر خواسته های خود آگاه و مصرند، چنین افرادی قهرمان شناخته نمی شوند اما بقول برشت "بدبخت ملتی که به قهرمان نیاز دارد". اما از طرف دیگر این توده ناآگاه، قادر به دیدن فردی متفاوت و بالاتر از خود نیستند. گویی این تفاوت مدام به آنها یادآوری می کند که تا چه حد ضعیف و وابسته اند. در چنین حالتی دو حالت پیش می آید. ابتدا اقدام به همرنگ کردن و حل عنصر متفاوت در میان جمع خود می کنند و یا اینکه عنصر متفاوت را کشته و از او قهرمان می سازند. (در این فیلم هر دو را شاهدیم) اصولاً در چنین جامعه ای قهرمان تا زمانیکه کشته نشود فقط یک عنصر متفاوت است و فقط بعد از مرگش به قهرمان یا شهید تبدیل می شود. جامعه ناآگاه و ناتوان برای حفظ غرور و سربلندی خود به قهرمان و شهید نیاز دارد و اگر آن را نیابد خود آن را می سازد و در چنین شرایطی ست که گاه یک فرد کاملاً عادی که اصولاً هیچ ادعایی هم در یک جنبش ندارد با مرگش تبدیل به اسطوره و سمبل آن ملت می شود زیرا که آن ملت و آن جنبش برای ادامه هستی خود نیاز به او دارند و این نیاز از ناتوانی و ناآگاهی عناصر آن توده نشات می گیرند که اغلب خود نیز نمی دانند دنبال چه هستند، و اگر می دانند راه رسیدن به آن را بلد نیستند، و اگر بلد هم بودند جرات گام برداشتن در مسیر آن را ندارند. ملتی که به قهرمان نیاز دارد قدرت و اراده اش را از دست می دهد و همواره از یک موجود برتر از خود انتظار دارد که او را نجات دهد. او برای تغییر نیاز به کسی دیگر دارد و این کس دیگر را تا زمانی تحمل می کند که این تغییر بوجود بیاید سپس آن کس دیگر باید از بین برود. در فیلم نیز می بینیم که جمع برای عبور از طوفان نیاز به فرد سفید رنگ داشتند اما به محض اینکه به ساحل آرامش می رسند (که نماد آن آخرین برگ بازمانده از طوفان است که به آرامی روی زمین می نشیند) او را از بین می برند تا پرستشش کنند. آنها برای ادامه راه خود نیاز به پلاکارد او دارند؛ نیاز به روح او، زیرا که خود موجوداتی ناتوانند.



اما نقش قهرمان در جامعه غیرفاشیستی متفاوت است. در چنین جامعه ای قهرمان جزیی از آرکی تایپ و ناخودآگاه جمعی یک ملت است. همه جوامع در اسطوره ها و داستانهایشان قهرمانانی دارند که همگی ساختگی هستند. این قهرمانان هیچگاه وجود خارجی ندارند و فقط برای این بوجود آمده اند تا جنبه های عمیق روانشناختی انسان را بیان کنند. آنها نماد بشر هستند که در جستجوی یافتن خویشتن خود است. بعبارت دیگر قهرمان با اعمال خود راه رسیدن به خودآگاهی را به ما نشان می دهد. یونگ قهرمان را عنصری ضروری در رسیدن به فرایند "فردیت" می داند؛ فرایندی که طی آن جنبه های خودآگاه و ناخودآگاه روان به هم پیوند می خورند. بنابراین وقتی قهرمان اژدهایی را می کشد، در دنیای واقعی این کار را نمی کند بلکه در حقیقت با جنبه ای از ناخودآگاه مثل شهوت یا خشم مبارزه می کند تا آن جنبه از روان را به کنترل خود درآورد. داستانهای قهرمانان به عنوان نقشه راهنمایی هستند که راه پیوند دادن خودآگاه (ذهن منطقی) را با ناخودآگاه (ذهن حیوانی) به ما نشان می دهند. اینگونه داستانها افراد را دعوت می کنند تا همپای قهرمان داستان در جهت رسیدن به سطحی بالاتر از خودآگاهی تلاش کنند و در نتیجه قهرمان به جامعه امید می دهد که آنها را در شرایط سخت همراهی کرده و دلگرمشان می کند. در چنین جوامعی مردم قهرمانانشان را دوست دارند و حضور همیشگی آنها را خواستارند. حتی جامعه ای نو مثل آمریکا که اسطوره و قهرمانان کهن را در بین خود نمی بیند، قهرمانان خود را در پرده سینماها می سازد تا یاور آنها باشند و این چنین است که وقتی در دهه 70 که استفاده از کامپیوتر در حال توسعه بود و مردم را به این اضطراب مبتلا می کرد که مبادا این کامپیوترها بر انسان چیره شوند، "لوک اسکای واکر" در جنگ ستارگان در مقابل حمله شرورانه تکنولوژی می ایستد تا خیال آمریکایی ها راحت باشد!







فاشیسم و سرکوب فردیت:

"مسلک قهرمان پرستی در عمل همان فاشیزم است". (برتراند راسل)



قهرمان پرستی و شهیدپرستی گرایش ممتدی به سرکوب فردیت دارد؛ قهرمان ابتدا به عنوان عنصری متفاوت شناخته می شود و سپس به جرم متفاوت بودن سرکوب می شود (شهید می شود). اما ملتی که خود توان و جرات متفاوت بودن را ندارد و اسیر یک نظام فاشیستی و توتالیتر است لب به تحسین قهرمان شهیدش می گشاید و او را می ستاید.

در حقیقت سرکوب فردیت و نابودی دگراندیشان از جمله مهمترین مشخصه های جوامع توتالیتر است و ابزار این سرکوب نیز کنترل همه جانبه از طرف دولت و احاطه و تسلط کامل او بر همه نهادهای اجتماعی، از نهادهای نظامی گرفته تا نهادهای اقتصادی، بنگاههای خبری و رسانه ها، احزاب و اخیراً تکنولوژیهای ارتباطی مدرن می باشد. در چنین جوامعی ایدئولوژی یگانه ای وجود دارد که به عنوان نوعی مذهب و حتی نژاد اجتماعی درمی آید که هر نوع مخالفت با آن مبارزه با مبانی این آیین مقدس و نوک هرم آن (خدا، دیکتاتور، رهبر اجتماعی،...) تلقی شده و به دنبال آن رژیم توتالیتر با ابزار تفتیش عقاید، ایجاد رعب و وحشت، درگیری و سرکوب، بازداشت، شکنجه و درنهایت سانسور همه اینها، قائله را می خواباند. پس در این جوامع صرف متفاوت بودن از جمع و ایدئولوژی اجتماعی حاکم خود جرم بوده و با سرکوب توام است. در این جوامع حقیقت یکبار برای همیشه توسط دیکتاتور بیان شده است و ملت فقط نقش تفسیر (و گاهاً فقط اجرا) این حقیق را دارند و در نتیجه نیازی به دگراندیشی نیست.



امبرتو اکو، فیلسوف ایتالیایی معاصر، در مقاله ای بنام "فاشیزم دائمی: 14 شیوه نگرش به یک پیرهن سیاه" چهارده خصوصیت یک حکومت فاشیستی را بیان می کند که ترجمه آن بخشهایی از مقاله را که به فیلم ما مربوط می شود در اینجا می آوریم و سپس به نمودهای این خصوصیات در فیلم اشاره می کنیم. زیرا که به اعقاد من داستان این فیلم در بستری از فاشیزم جریان دارد. علاقمندان می توانند کل مقاله را اینجا بخوانند. لازم به توضیح است که اکو در این مقاله از اصطلاح Eternal Fascism و Ur-Fascism به معنای فاشیسم ازلی و ابدی و در یک کلمه فاشیسم دائمی استفاده می کند اما در این ترجمه برای راحتی کار فقط "فاشیزم" ترجمه کرده ایم.



- اندیشه منتقد تمایز قایل می شود و تشخیص نشانه مدرنیسم است:

در فرهنگهای مدرن جامعه علمی از اختلاف عقیده به عنوان راهی برای بهبود دانش استقبال می کند. فاشیسم اختلاف عقیده را خیانت می داند.


- در ضمن اختلاف نظر نشانه ای از تنوع است:

فاشیسم با بهره بردای و تشدید حس طبیعی "ترس از اختلاف" به رشد خود ادامه داده و به دنبال ایجاد نوعی وفاق جمعی است. اولین گرایش یک جنبش فاشیستی یا پیشافاشیستی گرایش به تقابل با مخالفان است. بنابراین فاشیسم در تعریف نژاد پرست نیز هست.



- فاشیسم نشات گرفته از درماندگی شخصی و اجتماعی ست:

به همین خاطر است که یکی از معمولترین ویژگیهای فاشیزم تاریخی "گرایش به طبقه متوسط درمانده" است. طبقه ای که از یک بحران اقتصادی یا یک حس حقارت سیاسی رنج می برد و همیشه از فشار گروههای اجتماعی پایین تر از خود در هراس است. در زمان ما وقتی پرولتاریای مذکور تبدیل به خرده بورژوا شود (و لمپنها کاملاً از صحنه سیاسی کنار روند) فاشیزم فردا، مخاطب خود را در این اکثریت جدید پیدا خواهد کرد.


- فاشیزم برای افرادی که خود را محروم از یک هویت اجتماعی مشخص حس می کنند، تنها امتیاز را در عامترین امتیاز یعنی تولد در یک کشور واحد می داند:

این ریشه ناسیونالیسم است. ضمن اینکه تنها کسانی که می توانند به یک ملت هویت بدهند دشمنان آن ملت هستند. بنابراین در ریشه روانشناختی فاشیزم یک عقده یا توهم توطئه می بینیم که احتمالاً جنبه بین المللی دارد. پیروان این حکومت همیشه باید خود را در محاصره حس کنند. آسانترین راه برای مقابله با این توطئه گرایش به بیگانه ترسی است. اما این توطئه باید برخاسته از درون هم باشد.

- در چنین منظری هر کسی تعلیم می بیند تا یک قهرمان شود:

در همه اسطوره شناسی ها قهرمان یک موجود استثنایی است اما در ایدئولوژی فاشیزم قهرمان پرستی امری معمولی و هنجار یک جامعه است. این نوع قهرمان پرستی ارتباط تنگاتنگی با مرده پرستی دارد. اتفاقی تیست که شعار فالانژیستهای اسپانیایی "زنده باد مرگ!" بود. در جوامع غیرفاشیستی به مردم گفته می شود که مرگ ناخوشایند است اما باید با وقار با آن روبرو شد؛ به مومنان گفته می شود که مرگ راهی دردناک برای رسیدن به سعادتی مافوق طبیعی ست. اما برعکس قهرمان فاشیستی در آرزوی یک مرگ قهرمانانه (شهادت) است که به عنوان بهترین پاداش یک زندگی قهرمانانه تبلیغ می شود. قهرمان فاشیستی برای مرگ بی تابی می کند و در این بی تابی اغلب دیگران را نیز به کام مرگ می فرستد.

فاشیزم هنوز اطراف ماست بعضی وقتها در هیئتی بسیار ساده. تشخیص آن بسیار ساده می بود اگر کسی در دنیا پیدا می شد و می گفت: "من می خواهم آشویتز را دوباره برپا کنم. می خواهم پیرهن سیاهها دوباره در میادین ایتالیا رژه بروند". اما زندگی به این سادگی نیست. فاشیزم می تواند با معصومترین نقابها (مذهب؟!) دوباره به جمع ما رخنه کند. این وظیفه هر روز ما در جای جای دنیاست که آن را افشا کرده و انگشتمان را به سوی آن بگیریم. آزادی پیکار و وظیفه ای تمام نشدنی ست.

با این توضیحات درباره فاشیزم و جوامع فاشیستی به سراغ فیلممان می رویم. فیلم با صحنه ی آغاز می شود که یک جمع سعی دارد راه خود را به سختی و کندی در طوفان ادامه دهد ولی بسیار ناتوان و درمانده است (فاشیسم نشات گرفته از درماندگی شخصی و اجتماعی ست). فردی توانا و متفاوت (که این تفاوت با رنگها مشخص می شود) پیدا می شود و جمع را از این بحران نجات می دهد. پس از عبور از بحران این جمع پرولتاریا به رفاهی نسبی رسیده و تبدیل به خرده بورژوا می شود که سمبل این خرده بورژوازی بچه کوچکی ست که اولین آزارها را به منجی و قهرمان خود می رساند. جمع خاکستری رنگ از قهرمان سفیدرنگ می ترسند (ترس از اختلاف که در جوامع فاشیستی نهادینه شده است). اخلاف خیانت است و باید با آن برخورد شود. جمع که ناتوان در همراه و همرنگ کردن فرد سفیدرنگ با خود است، در نهایت او را از بین می برد. اما او قهرمان است: موجودی استثنایی و متفاوت که حتی پس از مرگش نیز تفاوت و کاریزمایش را به رخ دیگران می کشد. اینجاست که قهرمان پرستی تبدیل به مرده پرستی و شهیدپرستی می شود و همه پلاکاردهای او را در دست می گیرند. او قهرمانانه مرده است و مورد تحسین این ملت فاشیست هست که خود او را کشتند! جمع خاکسستری رنگ که اکنون قهرمان شهیدی نیز دارد به راه خود ادامه می دهد اما توهم توطئه او را رها نمی کند و همیشه به دنبال یک دشمن است تا به خود که هویتی مشخص ندارد (رنگ خاکستری و یکسان آنها) هویت ببخشد و چه هویتی باارزشتر از یکسان بودنشان! پس باید مراقب توطئه بود و چه کسی خطرناکتر از یک خائن داخلی. این بار فردی که سیاهتر از جمع است پیدا می شود و باز هم خرده بورژوازی که اکنون نماد اکثریت شده او را شناسایی کرده و به عوام نشان می دهد. جمع او را دوره می کند. درست زمانی که فکر می کنیم که خاطره تلخ گذشته هنوز در یاد آنهاست و از آن درس گرفته اند اما عوام حافظه تاریخی ندارد. خائنی دیگر پیدا کرده اند ... شهیدی دیگر ... قهرمانی دیگر!


همه موارد فوق خصوصیات کلاسیک یک جامعه توتالیتر و فاشیست است که در همه نمونه های تاریخی آن تکرار شده و می شود. کافیست چشمها را شست و دوباره باز کرد. می توان آن را دید؛ از نازیسم در آلمان گرفته تا استالینیسم در شوروی. از اریگامی زیبای گری باردین گرفته تا ...!

گری باردین این کارگردان نابغه روسی، این فیلم را حدود یک دهه پس از فروپاشی شوروی ساخته است. کشوری که انقلاب اکتبر آن نوید یک آزادی نوین مدنی و جامعه ای ایده آل را می داد به غولی خونخوار و بیرحم تبدیل شد که قهرمانهایش را تبعید می کرد، حبس می کرد، شکنجه می داد و می کشت. و اینگونه است که لئو تروتسکی که نفر دوم انقلاب اکتبر و موسس ارتش سرخ بود به ناگاه متهم به توطئه می شود و اول تبعید می شود و سپس با تبر در مکزیک به قتل می رسد. زیرا که فاشیسم اختلاف نظر و دگراندیشی را تاب نمی آورد. همه باید خاکستری باشند تا "نابخشوده" نباشند. این همه را در مورد آداجیو گفتیم و هیچ نگفتیم!

... ما نگفتیم، تو تصویرش کن!

نابخشوده (از متالیکا):

جیمز هتفیلد در "نابخشوده" که به نظر من جاودانه ترین اثر اوست (هم از نظر تکنیک موسیقی و سازهای بکار رفته در اون و هم از نظر معنایی) به مقوله فوق می پردازد. ورود انسان به جامعه و تلاش جامعه برای همرنگ کردن او. مبارزه ای سخت و طاقت فرسا که طی آن جامعه سعی می کند قدرت دیگراندیشی و آزادی عقیده را از فرد گرفته و او را داخل سیستم جامعه کند. ترجمه این آهنگ را در قسمت زیر می آوریم. هر جا که لازم به توضیحی اضافه بود با رنگ سبز مشخص شده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد